دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رهبرم خامنه ای ولایتمداری امام زمان

وصیت نامه پاسدار مهدی زین الدین

بسمه تعالی

در این وصیت نامه فقط مقدار بدهکاری و بستانکارها را جهت مشخص شدن برای بازماندگان و پیگیری آنها می نویسم به انضمام ماسائل شرعی .

1- مسائل شرعی

الف) نماز: به نظرم نمی آید نمازی بدهکار باشم ولی مواقعی از اوان ممکن است صحیح نخوانده باشم لذا از یک سال نماز ضروری است خوانده شود.

ب) روزه: تعداد 190 روزه قرضی دارم و نتوانسته ا م بگیرم

پ)‌ خمس: 35 هزار ریال به دفتر آیت الله پسندیده بدهکارم

ت ) حق الناس : وای از آتش جهنم و عالم برزخ، خداوند عالم بصیر است .

2- مادیات

الف) بدهکاری ها

1- مبلغ 60 هزار ریال به صندوق طرح و عملیات ستاد مرکزی بدهکارم البته قبض مبلغ 200 هزار ریال است ولی مبلغ 60 هزار ریال بدهی بنده است و 70 هزار ریال بدهی برادر شهید علی پور فرمانده نیروی زمینی سپاه و 70 هزار ریال بدهی برادر مهدی کیانی که رشید او را می شناسد.

2- وام یک میلیون ریالی از ستاد منطقه یک گرفته ام که ماهیانه بیست هزار ریال باید بدهم از این مبلغ 1750 تومان حق مسکن را سپاه می دهد و 250 تومان از حقوقم کسر نمایند.

3- 5 هزار ریال به آقای مهجور( ستاد لشگر) پول نقد بدهکارم پرداخت شد توسط درگاهی

ب) بستانکاری ها:

1- مبلغ 75 هزار ریال رهن منزل که به آقای رحمان توفیقی جهت منزل مسکونی داده بودم طلبکارم این منزل را به مدت یک سال اجاره نمودم به اتفاق آقای رحمان توفیقی که ما در طبقه بالا ورحمان در طبقه پایین زندگی می کردیم و ظاهرا شهید حسن باقری از طریق آقای استادان منزل را از شخصی به نام معاضدی( صاحب اصلی خانه ) اجاره کرده بودند ولی نامبرده یک سال است که مبلغ فوق را مستردد ننموده است.

2-مقداری پول هم که مبلغ آن را نمی دانم ( یادم نیست ) دست پدرم داشته ام و مقداری هم مجددا به پدرم داده ام جهت بدهی های پدرم برای خانه ای که خریده بود تا ما در آن زندگی کنیم ولی خانه متعلق به پدرم می باشد و من فقط مبلغ فوق و یکصد هزار تومان وام مندرج در بند « 2 »‌ بدهکاری ها را از مبلغ 730 هزار تومان وجه بابت خانه مسکونی که پدرم خریده بوده است را داده ام که در صورت مرگ من و فروش خانه مستدعی است باقی مانده را به سپاه برگردانده و طلبکاری من از پدرم را به همسر و فرزندم بدهید و باقی مانده پول خانه هم طبیعتا به پدرم می رسد.

مطلب دیگری به نظرم نمی رسد. اگر کسی مراجعه کرد با توجه به وضعیت من اقدام نمایند.

مهدی زین الدین

13/1/63

بر موج خاطرات

زمین و آسمان پر جمعیت

بی دوست

از هنگامی که حکم ماموریت را به دستم دادند دیگر دل توی دلم نبود. احساس عجیبی داشتم؛ حالتی مابین دلهره و اشتیاق.

نمی دانستم باید خوشحال باشم یا نگران. پس با تردید و تامل روی به منطقه مورد ماموریت نهادم. بعد از سه روز سرگردانی در بیابانهای « عین خوش» ، « دشت عباس » و « رقابیه» به ارتفاعات « میشداغ » رسیدم.

دیگر رمقی در زانوانم نمانده بود. نشستم و نفسی تازه کردم، و در سکوت دشت به آینده مبهم خویش خیره شدم. دوباره و چند باره صحنه رو به رو شدن با فرمانده لشگر را در خیالم مرور کردم. گاه بر خودم و بر این تقلای بی سرانجام می خندیدم و باز من بودم وراهی صعب که در انتظار گامهای خسته ام خمیازه می کشید.

سرم داغ شده بود. پشتم تیر می کشید و چشمانم از هرم آفتاب می سوخت که از ارتفاعات نفسگیر میشداغ نیز گذشتم. حالا به دشت وسیع و پر دامنه دیگری رسیده بودم که انتهایش را جنگل امغر» هاشور می زد؛ درست در خط مرزی ایران و عراق .

همین طور که محو تماشای این منظره چشم نواز بودم، در گوشه ای از دشت، چشمم به چادرهای افراشته قامتی افتاد که گویی با درختان آن جنگل عظیم در ایستادگی رقابت داشتند. چادرهایی صمیمی و تو در تو. بی اختیار به یاد روز عاشورا افتادم، به یاد خیمه های غریبی که بر ساحل فرات در حصار نیزه ها، عطش را له له م زدند. آه، خدای من! بالاخره رسیدم؛ لشگر 17 علی بن ابی طالب ( ع) !

شوقمند و بی قرار سرازیر شدم، و بی آنکه برای آخرین بار درس دیدار با فرمانده لشگر را مرور کنم، خود را همسایه آن چادرهای سربلند یافتم. از پیری جوانبخت که برف گذشت ایام و نور ایمان بر نورانیت چهره اش افزوده بود سراغ ستاد فرماندهی و مهدی زین الدین را گرفتم.

او، مهربان در آغوش کشید و پدرانه نوازشم نمود. و آن گاه که از ماموریتم مطلع شد، تا چادر فرماندهی همراهیم کرد و خود بازگشت.

آقا مهدی در میانه چادر ایستاده بود، نگاهش که به نگاهم نشست، سلام کردم و گفتم: آسودی هستم. مسوول جدید تبلیغات ... ! هنوز ته مانده سخنم را مزمزه می کردم که شهید زین الدین، شیرین، لبخندی زد و رو به شهید اسماعیل صادقی کرد وگفت : به به ! این هم از تبلیغات، حالا خیالت راحت شد؟!

بعد خود به پیشوازم آمد. دستم را به گرمی فشرد و در کنار خودنشاند. چه احساس خوشی داشتم. انگار رگ و ریشه خستگی و دلهره از دل و جانم کنده شده بود، با همان اولین لبند آقا مهدی او آنقدر صمیمی با من شروع کرد به خوش و بش که من از همان لحظه آغازین دیدار، شیفته خلق کریمش شدم.

ادب و اخلاص وایمانش چنان مرا گرفت که در دل با خود عهد بستم، تا هستم هر روز کودک دل را به درس آدابش بنشانم و از سایه سار صفایش یک لحظه غافل نمانم.

در دلم بود

که بی دوست نمانم هرگز

چه توان کرد

که سعی من و دل

باطل بود!

اسلحه و تسبیح

حسین رجب زاده

قبل از شروع عملیات والفجر چهار عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سرپا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دو تای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره ها به خوبی تشخیص داده نمی شد. بالاخره بیدار شدم. رفتم سرپست .

مدتی گذشت . خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که می گویند شیرینی یک چرت خوابیدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می کند؛ یعنی ساعت دو تا چهار نیمه شب!

لحظات به کندی می گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ « ناصری‌ » که باید پست بعدی را تحویل می گرفت. تکانش دادم . بیدار که شد، گفتم: « ناصری! نوبت توست ، برو سر پست !»

بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم.

چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم می دهد.

- رجب زاده! رجب زاده!

- به زحمت چشم باز کردم.

- ها .... چیه ؟!

ناصری سراسیمه گفت:

- کی سر پسته ؟!

- مگه خودت نیستی؟!

- نه! تو که بیدارم نکردی!

با تعجب گفتم: «‌پس اون کی بود که بیدارش کردم؟! »

ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: « فرمانده لشگر !»

حسابی گیج شده بودم. بلند شدم، نشستم.

- جدی میگی؟!

- آره!

چشمانم بشدت می سوخت. با نا باوری از چادر زدیم بیرون. راست می گفت . خود آقا مهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می گفت. تا متوجه مان شد، سلام کرد. زبانمان از جالت بند آمده و بود. ناصری اصرار کرد اسلحه را ازش بگیرد. نپذیرفت. گفت :‌ «‌ من کار دارم،‌می خواهم اینجا باشم! »‌

مثل پدری مهربان نواختمان و فرستاد سمت چادر. بعد خودش تا اذان صبح به جای ناصری پست داد.

لوح محفوظ الهی

سردار رحیم صفوی

ایشان انسان بسیار دقیق و متعصبی بود و تا اطمینان نداشت که شایستگی و لیاقت، هم در بعد ایمان و اعتقاد و هم در بعد داشتن توانایی آن مسوولیت در شخص وجود دارد یا نه، به کسی مسوولیت واگذار نمی کرد. ایشان اعتقاد داشت آن فرمانده گردانی که جان سیصد نفر سپاهی و بسیجی را به وی می دهند، باید این توانایی را داشته باشد که این گردان را چگونه در عملیات شرکت دهد که بیشترین پیروزی را به دست آورده و کمترین شهید را بدهد. ایشان در انتخاب مسوولین لشگر عنایت و دقت بسیار داشت و جوانب مختلف کار را می سنجید.

شهید زین الدین یک انسان خود ساخته بود، ایشان واقعا قبل ا ز اینکه لشگر 17 را بسازد، خودش را ساخته بود. انصافا یک انسان متقی بود. یک انسانی که خداوند او را هدایت کرده بود و با آن حالت تعبد و پیوستگی که با خدا داشت، واقعا ما را تحت تاثیر قرار می داد.

روزی امام بزرگوار در جلسه ای به ما فرمودند که اسما شهدای شما از قبل در لوح محفوظ الهی ثبت شده ا ست که اینان خواهند آمد و از اسلام و قرآن دفاع خواهند کرد.

و بحق که شهید زین الدین از جمله افرادی بود که خداوند ایشان را انتخاب کرده بود که در این مقطع از تاریخ اسلام و حکومت اسلامی بیاید و این گونه از ملت مظلوم ما دفاع کند و ایشان را در بیرون راندن دشمنان از خاک میهن اسلامی یاری کرده و در نهایت به رضای خداوند تن داده و پاداش خود را به صورت شهادت از خداوند دریافت




      

سفر نامه باران

سردار کلید به دست باغ شهادت

مروری بر زندگی شهید مهدی زین الدین

نام بلند مهدی زین الدین در سال 1338 در انبوه نام زمینیان درخشید و هستی آسمانی اش در خاک تجلی یافت. او در خانواده ای مذهبی، متدین و از پیروان تفکر سرخ شیعی متولد شد و نخستین زمزمه های کلام وحی را از حنجره مادرش بانویی مانوس به قرآن بود به گوش جان شنید. مادری که طهارت و وضو را در تمام اوقات بویژه به وقت شیر دادن کودکانش فریضه می دانست و تهد و اخلاق را قطره قطره و ممزوج با مهر و علاقه مادرانه در وجود فرزندانش جاری می کرد.

مهدی کودکی با استعداد شد که نبوغ ذاتی اش او را موفق کرد بی استاد ومعلم، قرائت کتاب آسمانی دینش را بیاموزد و بی وقفه به این امر اهتمام کند.

با ورود به دبستان و آغاز زندگی تازه، مهدی اوقات فراغتش را در کتابفروشی پدر می گذراند و علاوه بر همراهی و یاری پدر، فرصت می یافت تا درجهان بی انتها ی کلمات و اندیشه ها قدم بگذارد و پرسش های بی پایانش را پاسخهایی گوناگون بیابد.

آشنایی مهدی با شهید بزرگوار و عارف ارزشمند انقلاب آیت الله مدنی نیز به همین دوره باز می گردد. مهدی رشد مذهبی و غنای فکری خود را مدیون و مرهون موانست و تاثیر پذیری آز آن عزیز ارجمند اعلام می کرد. از سویی مبارزات پدر و فعالیت های سیاسی او، فرزندان و بویژه مهدی را در کشمکش حوادث و وقایع روز می گذاشت. این آشنایی با اوضاع سیاسی سبب شد تا مهدی در دومین تبعید پدر به « سقز»، فعالانه وارد میدان شود و در غیاب او در خرم آباد مبارزات را دنبال کند.

او که به دلیل نپذیرفتن شرکت اجباری در حزب رستاخیز از دبیرستان اخراج شده بود، با تغییر رشته و علی رغم تنگنا و فشار سیاسی تحصیل را ادامه داد و رتبه چهارم را در میان پذیرفته شدگان دانشگاه شیراز بدست آورد. اما با تبعید پدر به سقز از ادامه تحصیل منصرف شد به شکل جدی تری فعالیت مبارزاتی را پی گرفت. پدر پس از زمانی کوتاه به اقلید فارس تبعید شد و دور از خانواده مدتی را در آن جا گذراند. با شروع مبارزات مردمی سال 56 پدر مخفیانه به قم رفت و خانواده را نیز منتقل کرد. از آن پس مهدی به همراه پدر و جمعی دیگر در ساماندهی و پیش بردن انقلاب در شهر قم تلاشها ی بسیاری کردند و خون دلهای فراوانی خوردند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی

با به ثمر رسیدن تلاش های جمعی و پیروزی انقلاب، مهدی ابتدا به جهاد سازندگی رفت و سپس با تشکیل سپاه پاسداران به این نهاد پیوست. ایشان ابتدا در قسمت پذیرش شروع به کار کرد و سپس با عنوان مسوول اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران قم فعالیت های خود را ادامه داد.

این مسوولیت مقارن توطئه های پیچیده و پی در پی ضد انقلاب بود که او با توانایی، خلاقیت و مدیریت بالایی که داشت به بهترین شکل ممکن آنها را از سرگذراند و این مرحله بحرانی فعالیت سیاسی را طی کرد.

آقا مهدی و دفاع مقدس

هنوز نخستین شعله های جنگ تحمیلی بر افروخته نشده بود که آقا مهدی با طی دوره آموزش کوتاه مدت نظامی همراه با گروه صد نفره عازم جبهه های نبرد شد و نخستین تجربه رویارویی مستقیم با دشمن را پشت سر گذاشت.

در مدت کوتاهی او مسیر مسوولیت شناسایی یگانهای رزمی تا ا طلاعات و عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد و سپس پذیرش مسوولیت اطلاعات و عملیات قرارگاه نصر را به سرعت و به مدد استعداد و لیاقت های غیر قابل انکار خود طی کرد و به واسطه ارایه جلوه هایی از ایمان، خلوص، استعداد رزمی و شجاعت،‌ در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ 17 علی بن ابی طالب (‌ع ) ( که بعدها به لشگر توسعه یافت)‌ انتخاب گردید.

سردار سرلشگر مهدی زین الدین با افتخار و سربلندی توانست با رهبری هوشیارانه و با سرمایه گذاری از وقت، توان رزمی و سرانجام جان خود در عملیات های رمضان، محرم ، والفجر، مقدماتی، والفجر 3و4 به عنوان فرمانده یک یگان قابل اعتماد ، پر توان و خط شکن حضور یابد و نقش حساسی و موفقی را ایفا کند.

علاوه بر این، صبر، استقامت و مقاومت جانانه لشکر علی بن ابی طالب ( ع ) در عملیات خیبر همواره زبانزد فرماندهان عالی رتبه و نمونه ای از در آمیختگی تجربیات جنگی و برورداری از ایمان و بنیه اعتقادی بوده است.

شهید مهردی زین الدین به همراه لشکرسربلند 17 در حالی در عملیات خیبر مقاومت کرد و باعث حفظ جزایر جنوبی « مجنون» شد که دشمن علاوه بر تدارک حملات بی وقفه از هوا و زمین و استفاده از هواپیماهای «‌ توپولف» و «میگ» و بمبهای شیمیای یک میلیون و دویست هزار گلوله توپ نیز به این منطقه محدود شلیک کرده بود.

شهید زین الدین در طول سالهای پر التهاب دفاع مقدس و در ازدحام مسوولیت ها و مشغله های عملیاتی و نظامی، لحظه ای از تهذیب نفس و عمل به مستحبات غافل نبود و اعتقاد داشت« جبهه های نبرد مکانی مقدس است و انسان در این مکان باید به خدا تقرب پیدا کند» او همواره با وضو بود و عملا به دیگران می آموخت که به خدا تقرب پیدا کند» او همواره با وضو بود وعملا به دیگران می آموخت که با تانی و اهل نماز اول وقت و تلاوت مداوم قرآن باشند. ایشان علاقه خاصی به رسیدگی بی واسطه و شخصی به مسائل و مشکلات نیروهای تحت امر خود داشت و هرگز تیپ ها و گردانها و گروهان هایش را برای عملیات به منطقه ای که خود قدم زدن و شناسایی آن را تجربه نکرده بود وارد نمی کرد.

سردار سرلشگر شهید مهدی زین الدین در آبان ماه سال 1363 در حالی که به همراه برادرش مجید ‌_ مسوول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشگر علی ابن ابی طالب _ برای شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت در حال حرکت بود، با ضد انقلاب منطقه درگیر می شود و پس از سالهای طولانی انتظار کلید باغ شهادت را می یابد و مشتاقانه به سرزمین های ملکوتی آسمان هفتم بال می گشاید.

 




      

پدر از فرزند می گوید

پدر شهیدان زین الدین درباره چگونگی اطلاع از خبر شهادت فرزندانش می گوید:

 

ابتدا به من گفتند:«‌مجید» مجروح شده است، بیایید، برویم بیمارستان. ما سوار ماشین شدیم، بعد گفتند، عکس «‌ مجید» را می خواهیم، تا گفتند عکس را می خواهیم، نفهمیدم که شهید شده، گفتم:« انا الله و انا الیه راجعون» . برگشتیم در خانه و من داخل شدم و با یک سیاستی به حاج خانم گفتم: یک عکس مجید را می خواهیم پیدا کنیم و دم دست داشته باشیم؛ امشب برای ما مهمان می آید، اینها یک دختر دارند می خواهم این عکس را نشان او بدهی تا بعدا به خواستگاری برویم. تمام آلبومها و هر جایی که احتمال داشت را گشتیم، هیچ عکسی را پیدا نکردیم،‌ در سفر آخرش، همه عکسها را خودش جمع کرده بود. در آخر روی دیپلمش یک عکس بود ما آن را برداشتیم. این کارها را به آنها دادم، آنها دور زدند تا مرا میدان شهدا پیدا کنند و بروند، توی راه گفتند: اگر این «‌ مجید» نباشد و « مهدی » باشد، شما برایتان فرقی می کند. من گفتم : «‌انا الله و انا الیه راجعون» ....

به خانه برگشتم، به تدریج خبر شهادت «‌مجید» را دادم. دو روز بود که تلفن ما را قطع کرده بودند، معلوم بود تلفن ما را قطع کرده اند تا این خبر، ناگهانی به ما نرسد، گفتیم: بیایید تلفن ما را وصل کنید و آمدند تلفن را وصل کردند. با شهرستان تماس گرفتیم و به فامیلها خبر دادیم، ولی گفتیم: حاج خانم فقط خبر« مجید» را می داند. شب خانه ما شلوغ شد وخیلی ها آمدند و آخر شب، کم کم رفتند و ما دوباره تنها شدیم. من خسته شده بودم، می دانستم الان دوباره افرادی می آیند، این بود که توی اتاق مشغول استراحت شدم، همین طور که خوابیده بودم، صدای ضربان قلبم را می شنیدم، یک چنین حالتی داشتم. حاج خانم هم بی تابی می کرد و نمی گذاشت آرام بگیریم. من همین طور بلند، طوری که حاج خانم بشنود دعا کردم گفتم:«‌ خدایا جای این را به ما نشان بده تا ما آرام بگیریم» این کلام من خیلی اثر داشت، مثل این که همانجا مستجاب شد، حاج خانم آرام شد و من هم خوابم برد...

صبح خانم « آقا مهدی » آمد، شروع کرد به گریه، او گریه کرد و ما گریه کردیم، حاج خانم گفت: « چه خبر؟‌ چرا به من نمی گویید؟ »‌ آن موقع بود که فهمید، « آقا مهدی» هم شهید شده است.

عصر هم ، جنازه ها را آوردند، ما و حاج خانم به سرد خانه رفتیم و جنازه ها را دیدیم. صبح روز بعد،‌شستیم، کفن نو کردیم،‌کفن کربلا آورده بودیم برای خودمان، پوشاندیم به پسرهایمان. و اینچنین در 29/8/1363 به درجه رفیع شهادت نائل شدند.

 




      

قائم مقام فرمانده گردان502امام حسین(ع)از(تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی )

تاریخ شهادت 25/12/69 ارتفاعات قلاویزان

 

شهید «مرتضی ساده میری» در سا ل 1340 در خانواده مذهبی در شهرستان «ایلام» دیده به جهان گشود .زندگی در خانواده مذهبی وسنتی و وجود مشکلات اقتصادی ،فرهنگی و...که آن روزها اکثر خانواده های ایرانی ساکن درمناطق محروم مانند ایلام از آن رنج می بردند ؛ مرتضی را نوجوانی سخت کوش وفعال بار آورده بود.پس از رسیدن به دوران کسب علم ،تحصیلات را در ایلام آغاز کرد وبا موفقیت به پایان رساند .انقلاب آزادی بخش امام خمینی که شروع شد مرتضی که شاهد ظلم ونابرابری شاه خائن بود ،مشتاقانه به صفوف مبارزین پیوست وتا پیروزی نهضت خمینی کبیر لحظه ای آرام نگرفت. در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل جهاد سازندگی به این نهادانقلابی پیوست .اما مزاحمتهای ضدانقلاب برای مردم ستم کشیده کرد وبعد از آن جنگ تحمیلی عراق که به نمایندگی از زورمندان ستمکار جهان ،برعلیه مردم بزرگ ایران شروع شد،اورا به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کشاند تا سدی تسخیرناپذیر در مقابل دشمنان ایران بزرگ باشد. خود او می گوید «... بنا به علاقه وافرم به عضویت رسمی سبز پوشان لشگر امیر المومنین (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمدم و خدمتم را از گردان 503 شهید بهشتی به عنوان مسئول دسته آغاز کردم. »مرتضی در بین بچه های لشگر به هَلَتی معروف بود ،چرا که او 8 سال دفاع مقدس را در هَلَت ها گذراند. هَلَت در لهجه ی ایلامی به تپه ماهورهای رملی بی آب و علف می گویند که شرایط زندگی در آنجا بسیار سخت است .شهید مرتضی با لهجه ی شیرین (شوهانی )تبسم را بر لبان رزمنده گان می نشاند. سنگر مرتضی شلوغ ترین سنگر بودو دور و برش همیشه پر بود از رزمندگانی که به اخلاق خوب ورفتار پسندیده اوعشق می ورزیدند.در شب عملیات آنقدرروحیه رزمندگان را تقویت می کرد که مرگ شیرین تر از عسل می شد .او در عملیات والفجر 5،والفجر 9 ،والفجر 10 ،کربلای 1 ،کربلای 10، نصر 4و نصر 8 سمت فرماندهی گروهان و ستاد گردان را بر عهده داشت و بارها مجروح گردید ،بعد از جنگ او در فراغ شهدا ءخیلی بی تابی می کرد . مرتضای بعد از جنگ خیلی با آن مرتضای زمان جنگ فرق داشت ،چنانکه روزی روی چادرش این شعر را نوشته بودند :

 

در سنگر حق شیر شکاران همه رفتند

یاران هَلَت چون عطر بهاران همه رفتند

چون بوی گل ،آن پاک عیاران همه رفتند

هَلَتی با که نشینی که یاران همه رفتند

 

آه و افسوس مرتضی در فراق دوستان سفر کرده لحظه ای قطع نمی شد و از اینکه از این قافله جا مانده بود ،احساس شرمساری می کرد .اما خدا هم نمی خواست دل مرتضی شکسته شود تا این که دعای او مورد اجابت قرار گرفت و در تاریخ 25/ 12/ 1369 در دامنه های قلاویزان در عملیات پاک سازی مناطق غرب کشور از وجود منافقین ،صدای گرفته ای در بیسیم ها پیچید :مرتضی پرپر شد ،مرتضی به شهیدغیوری ودوستانش ملحق شد . سکوت عجیبی حاکم شد..... اما مرتضی شهد شیرین شهادت را نوشید و خود را به قافله ای شهدا رساند .

 

هلت ها نام تو را می خوانند ( کتاب بر اساس زندگی نامه شهید مرتضی ساده میری معروف به شهید هَلَتی)
زندگی نوشت برگزیده دفاع مقدس در چهارمین دوره جشنواره کتاب دفاع مقدس، سال1383
پدیدآورنده: محمدرضا بایرامی
قالب:رمان
نوع: جنگی، سرگذشت،شرح احوال ، اشخاص و حوادث واقعی،مستند
 
موضوع: جنگ؛ دفاع مقدس ، شهادت،شجاعت،جسارت،تهور
زمان و مکان: قرن چهاردهم شمسی، دهه پنجاه و شخصت، جنگ ایران و عراق ـ ایران، ایلام

محور اثر: شخصیت،عمل
زاویه دید: سوم شخص،دانای کل
زمان روایت اثر: گذشته
تأثیر:ملودراماتیک
مأخذ: هلت ها نام تو را می خوانند
ناشر: بنیاد شهید انقلاب اسلامی، نشر شاهد
تاریخ انتشار: 1381
محل انتشار: تهران


زندگی شهید مرتصی ساده میری (1340 ـ 1369) که به خاطر تبحرش در شناسایی "هلت‌ها" به "مرتضی هلتی" شهرت داشت..
خلاصه فشرده: مرتضی ساده میری در سال 1340 در خانواده‌ای از اکراد ایل شوهان در ایلام متولد شد. او با مشاهده فقر خانواده ترک تحصیل می‌کند و تحت تأثیر شرایط اجتماعی و سیاسی، در سنین نوجوانی به فعالیت‌های ضد رژیم پهلوی دست می‌زند. در پی همین مبارزات او ناچار به ترک ایلام می‌شود اما پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ به ایلام باز می‌گردد و پس از گذراندن مدتی کوتاه در جبهه‌ها دوباره به تهران باز می‌گردد. علیرضا، برادر بزرگ‌تر مرتضی که علاقه بین آن دو،‌زبانزد همگان است در یک تصادف جان خود را از دست می‌دهد. مرتضی بعد از این مصیبت به اصرار رفقای علیرضا به جهاد می‌پیوندد و بعد از مدتی کوتاه در جبهه ماندگار می‌شود. به زودی به خاطر تبحری که در شناسایی تپه‌های یک شکل و یک دست بیابان‌های اطراف مهران و دهلران دارد به مرتضی هلتی شهرت می‌یابد. مرتضی و همراهان شجاعش در بسیاری از عملیات‌های شناسایی و ایذایی شرکت می‌کنند و عملیات‌های بسیاری با جسارت و همراهی آن‌ها تدارک دیده می‌شود. مرتضی چندین بار مجروح می‌شود اما دوباره به جبهه برمی‌گردد و مصمم‌تر از قبل در جنگ حضور می‌یابد. پذیرفتن قطعنامه و پایان جنگ نیز به این حضور پایان نمی‌دهد. سرانجام مرتضی هلتی در سال 69 در عملیاتی که در خاک عراق صورت می‌گیرد، با آتش گلوله نیروهای عراقی در میان بغض و اندوه همرزمانش به شهادت می‌رسد
.
خلاصه مفصل:  مرتضی ساده‌میری، در یکی از روزهای سال 1340 در خانواده‌ای از اکراد ایل شوهان که در ایلام ساکن شده‌اند، به دنیا می‌آید. پیش از او، علیرضا، پسر بزرگ‌تر خانواده، با تولدش دل ضمبرخانم، مادر و رضا، پدر خانواده را شاد کرده است. با گذشت سال‌ها، مرتضی جا پای برادر بزرگ‌تر خود می‌گذارد. عشق و علاقه میان این دو، زبانزد خانواده، اقوام و دوستانشان می‌گردد. در دوران نوجوانی، مرتضی که از نزدیک طعم فقر و محرومیت را چشیده است برخلاف میل باطنی، تحصیل را نیمه کاره رها کرده و با کمک پدر و علیرضا دکه کوچکی درست می‌کند تا با فروش میوه به مخارج خانواده کمک کند. همجواری با مسجد صاحب‌الزمان و بهره‌جستن از سخنان آیت‌الله حیدری ایلامی، مرتضی را با بینش جدیدی از ظلم ستیزی آشنا می‌سازد. او شیفته روحانی مسجد صاحب‌الزمان است و از این رو وقتی متوجه می‌شود همه کوچه‌های اطراف بی‌توجه به مسجد و قداست آن نامگذاری شده‌اند، تصمیم می‌گیرد تا ایده خود را عملی کند و بالاخره یک روز مخفیانه با یک سطل رنگ و یک قلم مو، نام تمام کوچه‌ها را به نام ائمه اطهار تغییر می‌دهد
.
   
این حرکت به زودی توسط عوامل ساواک کشف و مرتضی شناسایی می‌شود. مرتضی که در این زمان نوجوانی بیش نیست، دستگیر و بازداشت می‌شود. اما با حمایت علیرضا و پدرش از زندان آزاد می‌شود. با شدت گرفتن اعتراض‌ها علیه رژیم پهلوی و برپایی تظاهرات، مرتضی که چهره‌شناخته شده‌ای برای مأمورین است، مورد فشار قرار می‌گیرد و بالاخره یک روز در حال بازگشت از یک راهپیمایی، متوجه می‌شود که خطر دستگیری وی جدی است. به همین علت صبح روز بعد وقتی مردی ناشناس به خانه آن‌ها مراجعه می‌کند و سراغ مرتضی را می‌گیرد، او به سرعت از بام‌خانه می‌گریزد و پس از فرستادن پیغامی کوتاه برای خانواده‌اش، ایلام را به مقصد تهران ترک می‌کند. پس از پیروزی انقلاب علیرضا مشغول خدمت در جهاد می‌شود.ساعت سه بعد از ظهر دوشنبه 21 شهریور ماه 1359 با حمله نیروهای بعثی به مرزهای غربی، جنگ تحمیلی آغاز می‌‌شود. مرتضی پس از شنیدن خبر، بلافاصله عازم ایلام می‌شود و با پیوستن به پایگاه صاحب‌الزمان، درخواست اعزام به دهلران را می‌کند که اینک در تصرف کامل نیروهای عراقی است. مرتضی با گروهی از جوانان،‌عازم مهران می‌شود اما در بین راه، خودرویی که بر آن سوارند، هدف حمله دشمن قرار می‌گیرد. مرتضی ناگهان خود را در دل دشمن می‌یابد و به ناچار بیست‌و چهار ساعت را در حالی که با مرگ فاصله ندارد، به سختی تاب می‌آورد، و بالاخره به شکل معجزه‌آسایی موفق به فرار می‌شود. در این زمان خانواده مرتضی نیز شهر را ترک کرده و به اردوگاه آوارگان پناه می‌برند. مرتضی که شاهد اوضاع نابسامان خانواده است، تصمیم می‌گیرد برای کم کردن مشکلات آنان، دوباره به تهران باز‌گردد. جنگ همچنان ادامه دارد. در بهمن سال 1361، علیرضا به همراه چند تن دیگر از مسئولان جهاد ایلام برای شرکت در جلسه مدیران جهاد به تهران می‌آیند، اما در بازگشت در یک سانحه رانندگی کشته می‌شود. مرتضی پس از مرگ برادر، به شدت افسرده می‌شود. مرتضی تهران را ترک می‌کند و مدتی بعد با اصرار رفقای علیرضا به جهاد می‌پیوندد. به واسطه انجام وظایف جهاد، به مناطق جنگی رفت‌و‌آمد می‌کند و در یکی از این آمدورفت‌ها دیگر حاضر به بازگشت به شهر نمی‌شود. دیدن تپه‌های یکدست که در حد فاصل مهران و دهلران قرار دارد و به هلت معروفند به او آرامش خاصی می‌دهد. مرتضی به خاطر مهارت عجیبی که در شناسایی هلت‌ها داد زبانزد رزمندگان شده و به مرتضی هلتی شهرت می‌یابد. در اولین عملیات شناسایی که از جانب حاج یادگار امیدی،‌فرمانده شجاع اطلاعات عملیات به وی و گروهش محول شده، سربلند و پیروز، بیرون می‌آید. پس از آن مرتضی که فرماندهی یکی از دسته‌های گردان شهید بهشتی را بر عهده دارد در عملیات‌های برجسته فراوانی شرکت کرده و زمینه را برای عملیات بزرگ والفجر 5 آماده می‌نمایند. این عملیات که در ساعت 24، 27 اسفند 1362 با رمز "یا زهرا" آغاز شد، پیروزی بزرگی را برای رزمندگان اسلام به همراه داشت و با آزادی ارتفاعات متعددی، بسیاری از یگان‌های دشمن را نابود کرد. در سال 1364، مرتضی فرمانده گروهان می‌شود و از چنگوله به چغارعسگر می‌رود. هنوز هم یکی از کارهای اصلی او شناسایی و عملیات ایذایی است. او در عملیات شناسایی که به همراه حاج یادگار، محسن کریمی و دیگر یاران او است، پس از پشت سرگذاشتن موانع خطرناک ، به نبرد با "گوش‌برها" (مزدورهای داخلی که برای نیروهای بعثی جاسوسی می‌کنند) می‌پردازند. در این نبرد حاج یادگار به شهادت می‌رسد. مرتضی به کمک عزیزپور، تک تیراندازی از نیروهای عراقی را که هیچ‌گاه تیرهایش به خطا نمی‌رود و به "ویسه تک چشم" معروف است، نابود می‌کنند. در تیرماه 1365 در عملیات کربلای 5، که به قصد آزادسازی شهر مهران صورت گرفته، مرتضی برای نخستین‌بار مجروح می‌شود. پس از نوروز 1366 و انجام چند رشته عملیات شناسایی در ارتفاعات غرب، مرتضی به مرخصی می‌رود اما تحمل ماندن در شهر را نمی‌آورد و مجدداً و قبل از پایان دوران مرخصی به همراه دوست مجروحش، الماسی به جبهه باز می‌گردد. پس از آن عملیات نصر4 و عملیات والفجر 10 با شجاعت‌های مرتضی و افراد گروهش، کرمی، قضبان و الماسی و... و صدها رزمنده دیگر پیش می‌رود و در هر یک از این عملیات‌ها، مرتضی شاهد شهادت تک تک دوستانش می‌شود.سرانجام در تاریخ 67/4/27، جمهوری اسلامی ایران قطع نامه شماره 598 شورای امنیت را می‌پذیرد. مرتضی توان دل کندن از جبهه را ندارد و هم‌چنان به حفظ سنگر و دفع حملات گهگاه عراقی‌ها می‌پردازد. در زمستان 69، با آغاز جنگ عراق و کویت، او به همراه یک گروهان برای مبارزه با منافقین به خاک عراق نفوذ می‌کند و موظف به تصرف پاسگاه الصیحه می‌شود. مرتضی که این بار حس‌و‌حال دیگری دارد، قبل از  شروع عملیات شهادت خود را پیش‌بینی می‌کند. در این نبرد، با آتش گلوله عراقی‌ها، مرتضی جراحت سختی برمی‌دارد. تن مجروح او به کمک ایل‌خان منصوری، همرزم قدیمی‌اش از خاک عراق نجات می‌یابد. اما سرانجام در ساعت 12 شب 25 اسفند 69،‌یعنی درست در سالگرد عملیات والفجر 10 مرتضی هلتی به شهادت می‌رسد
.

 

منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ایلام،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهید




      

 

نماینده مردم دامغان درمجلس شورای اسلامی ونماینده حضرت امام(ره)در روزنامه کیهان

نهم بهمن سال 1331هجری شمسی در یکی از محله های قدیمی شهر«دامغان» کودکی ازخانواده سادات پا به عرصه هستی گذاشت . نام او را به عزت و یادمان پدربزرگ، سید «حسن» نامیدند . او فرزند ارشد سید «مسیح »بود .

وضع مادی پدر چندان روبه راه نبود . پدراز راه تدریس و کار در مدرسه علوم دینی شهر دامغان زندگی اش در منتهای رنج و مشقت اقتصادی ،روزگار می گذراند. حقیقت خواهی، خلوص ،عظمت روحی ، صداقت، ایمان و تقوا ،مردم داری و آزاد اندیشی او زبان زد خاص و عام بود .

خود او می گوید : من در یکی از خانواده های روحانی تولد یافتم. تا آنجا که به یاد دارم پدرم از راه تدریس در مدرسه علوی دامغان به همراه عمویم ، زندگی را اداره می کردند . هیچ گا ه از زندگی مرّفه ، یعنی زندگی ای که همه چیز در آن تمام باشد برخوردار نبودیم . روی هم رفته ،خانواده ای که با کمترین توقع و امکانات زندگی سازگاربود .

زادگاه پدری ، روستای «حسن آباد» از دهستان «قهاب رستاق» بخش« امیر آباد »واقع در حاشیه ی کویر نمک است که در فاصله 30 کیلو متری جنوب «دامغان» قرار دارد .دراین روستا 200خانواربا جمعیّّّّتی حدود 900 نفرسکونت دارند. مردانش ازسادات علوی اند وبه دو تیره« یخوری» و«جندقی» تقسیم می شوند. در این دهستان با مجموع 108 آبادی و مزارع کوچک و بزرگ و کوه ، سرسبزی گسترده ای وجود دارد که مرکز آن قریه «فرات» است.عموم فرهنگ نویسان ، «قهاب» را (سپید معنی کرده اند و رستاق هم معرب رستاک است وبه مجموع چند روستا اطلاق می گرد د که در کنار یکدیگر واقع شده باشند.

دروقفنامه امامزاده سید جعفر(علیه السلام)« دامغان» که به سال( 815 ه ق) تحریر یافته از «قهاب رستاق» با عنوان (قهاب سادات) یاد شده است. وضعیت طبیعی این روستا به صورت جلگه بوده و هوای معتدلی نیز دارد. عمده محصولات آن غلات،پسته و صیفی جات است.

شهید در خانواده ای روحانی دیده به جهان گشودند. پدر بزرگوار شان حضرت حجت الا سلام والمسلمین سید« مسیح شاهچراغی» درسال1302هجری شمسی متولد شدند، نسبت پدر بزرگ ایشان با 37واسطه به حضرت «احمد ابن موسی کاظم»(علیه السلام) می رسد که در« شیراز» مدفون است.

حجت الاسلام والمسلمین سید« مسیح شاهچراغی» در سال 1328 (ه ش)به «دامغان» آمده و در حوزه علمیه، نزد استادان و علمای مبرزی چون مرحوم آیت الله خدایی، مرحوم نصیری، مرحوم حضرت آیت الله ترابی و عالمی و......کسب فیض نمودند.

پس از فوت برادر بزرگتر و با گذشت 15 سال ، تولیت حوزه علمیه را عهده دار شدند . در کنار این تصدی ، دروس حوزوی از جمله لمعه را تدریس می کردند..از جمله اقدامات ایشان درحوزه علم تالیف کتبی است که تا کنون به چا پ رسیده. افزون بر آن در خصوص خاندان عصمت و طهارت سروده ها ، مراثی، ابیات ورباعیاتی نیز دارند که تحت عناوین( گلچین شاهچراغ جلد1و2)و با کاروان ولایت را تهیه وبه چاپ رسانده است.

از جمله شاگردان ایشان می توان شهید «موسوی دامغانی» نماینده دوره دوم مجلس شورای اسلامی حوزه انتخابی«رامهرمز» ، شهید شاهچراغی ، حجت الااسلام سید رضا تقوی و غیره را نام برد.سید« حسن» در سایه مادری پرورش یافت که متدین،بی آلا یش،علاقمند به اسلام،قرآن،اهل بیت(علیهم السلام) و روحانیت معظم بود. ایشان در همه لحظات زندگی یاور سید« حسن ،خصوصا در طفولیت و دوران ستم شاهی، بودند . شهید در جمع خانواده ودر بین4خواهر و4 برادرش، موقعیت خاصی داشت.او چشم و چراغ خانه بود .محیط خانواده با حضورش گرم و شاداب می نمود.

سید حسن در یاد داشت های خود به شرح مسایل و مکاتب روزانه پرداخته است . او مطالب دینی ،نکات علمی و حوادث جهان را یاد داشت برداری کرده و ضمن استفاده از کتب و مجلات بسیار آن زمان ،آنها را در گلچینی به نام (شاهچراغ ) در سال 1351 به ثبت رسانده است . وی در قسمتی از این دفتر در وصف مادر آورده است:

 

مادر تو مونس دل غم پرور منی

تنها تویی همدم من و یاور منی

من آن پرنده ام که در این باغ بی بهار

پروازگاه و قدرت بال و پر منی

عمری گذشت ودر صدف سینه ام هنوز

تنها تویی در منی و گوهر منی

خورشید دستهای تو گرمای من است

ماه منی امید منی اختر منی

روح ام نوازش نپذیرد ز دیگری

وقتی سایبان منی مادر منی

سرشار مهربانی دست توام هنوز

مادر تو بهترین غزل دفتر منی

بی تو چگونه دیده آورم شبی

وقتی که نقش گشته به چشم تر تو منی

ذهنم ز باغ تو سر سبز و بر لبم

نامت شکفته چون گلی در خاطر منی

می خواستم که با تو برابر کنم کسی

والاتری تو از همه چون مادر منی

 

و نیز در بخش دیگری آمده است:

واین تویی مادر! که مهربانی هایت مرزی نمی شناسد و قصه عشق شورانگیزت در هیچ کتابی نمی گنجد. می تو را ستایم به خاطر عظمت والا یت و به خاطر مادر بود نت.

شهید شاهچراغی ،تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ی هاتف (شهید عالمی فعلی) به پایان بردند ومدت 2 سال نیز در کنار پدر بزرگوارشان در حوزه علمیه ی دامغان به فراگیری علوم پرداختند .

او می گوید:

«دوران دبستان را در یکی از مدارس شهرستان خودمان ، که معمولا هم معلمین مؤمن،متدین و متعهدی داشت گذراندم. تا آنجا که یادم هست این دوره هم، مجموعا دوره ای خوب برای من بود ؛ زیرا در کلاس درس جزء شاگردان اول تا پنجم بودم و معلمان آن زمان دامغان ، وقتی مرا می دیدند یاد آن روزهای خوش وآن کلاسهای پر شور تعلیم و تربیت را که بچه ها سپری می کردیم ، زنده می ساختند و برای من خاطره انگیز است ،همیشه.»

از همان کودکی ،مخصوصا سالهای ابتدایی،به خوبی معلوم شده بود که سید حسن از استعداد و نبوغ خاصی که در حقیقت لطف و عنایت خداوندی است، برخوردارند. البته این خصلت به همراه عشق و علاقه ی وافر ایشان به دانش، پاکی، طهارت روح و تقوای الهی ،عامل اصلی رشد سریع و مو قعیت فوق العاده شان بوده است . لذا ایشان به راحتی توانستند وارد حوزه شوند و دروس متوسطه را نیز در کنار آن بخوانند.

آنگاه ادبیات ،‌فقه ، اصول ، زبان خارجه ، تفسیر و....را پشت سر بگذارند و نیز مدرس این رشته ها باشند . پدرش می گوید : هیچگاه نیاز به سفارشات معلم و استادان نسبت به وظیفه ی تحصیل را نداشتند . ایشان در انتخاب دوستان ، با فراست خاصّّْی آنها را بر می گزیدند.در آن دوران ستم شاهی وفرهنگ مبتذل و رایج طاغوت در جامعه ،از هر گونه خطاو نسیان مبّرا،و همه معیارش ارزشهای اسلامی و انسانی بود و اهداف بلند و عالی را تعقیب می نمودند.

پس از پایان دوره ی ابتدایی برسر دو راهی قرار گرفت ؛زیرا او می باید یکی از دو راه را انتخاب کند . دانش آموزی و دانشجویی در رشته علوم جدید و یا طلبگی در حوزه ی علمیه . آن روز ها که بر اثر حاکمیت طاغوتیان و حضور فرهنگ منحط شیطانی، بازار دین و دینداری از رونق افتاده بود و در مقابل آن ،بازار مکاره ی دنیا و دنیاداران ، جاذبه خاصّی را به ویژه برای استعدادهای آماده در رشته های پول سازو پر درآمد به وجود آورده بود، از طرف بعضی از افراد ،به خانواده ی سید حسن توصیه می شد،که هوش سرشار و استعداد ممتاز فرزندتان را مرا قبت نمایید . او به سهولت قادر خواهد بود تا یکی از سخترین رشته های دانشگاهی را با موفقیت به پایان برساند وسپس صاحب درآمدی کلان باشد وضمنا هم در خدمت جامعه قرار گیرد ؛ مبادا این استعداد را در مدرسه های مخروبه ی علمیه ی قدیمه تلف کند .ولی جاذبه های نفسانی و فریبکاری های شیطانی نتوانستند در نوع انتخاب این فرزند فرزانه تأ ثیری بگذارد . او با بزرگترها به مشورت نشست و در یک انتخاب آزاد ،همانند بزرگان خانواده اش راه حوزه ی علمیه را برگزید ،تا درس دین را بیاموزد ودر خدمت آن قرار گیرد.

شهید شاهچراغی از کسانی نبود که به بهانه ی مبارزه و انقلاب ،درس و بحث وکتاب وکلاس را رها نماید. او بسیاری از مطالعات خود را در سنگر مبا رزات انجام می داد. درس وبحث و تحقیق نیز هرگز نتوانست مانع حضور او در صحنه های مبارزه گردد.اومعتقد بود که مجاهد فی سبیل الله باید عارف به احکام الله باشد . علاقه وکشش درونی و زمینه خانوادگی ،سید حسن را به حوزه ی علمیه کشانده بود،تا درس دین بیاموزد و در خدمت نشر فرهنگ دینی قرار گیرد.

ازآغازین روز های ورودش به جمع طلاب ، به خوبی روشن بود که آینده درخشانی دارد ،زیرا جستجو گری و کنکاش در مسا ئل مختلف علمی و اجتماعی از ویژگی های بارز او بود. او به سادگی قانع نمی شد .روح و روانش،هرگز به بیماری جدل و مباحثه کینه توزانه مبتلا نشد . بارها این جمله را در بحثهای طلبگی بر زبان جاری می کرد ما نوکر دلیل هستیم نه نوکر اشخاص ، شخص به هر اندازه که بزرگ وبا عظمت باشد، در مقام بحث باید به استدلال و استحکام سخن او توجه کرد،نه به موقعیت و شخصیت او . چون گاه انسانهای بی نام و نشان مطالبی را عنوان می کنند که به مراتب جامع تر و محکمتر از سخن نامداران است . از خصوصیات دیگر ایشان که فرزند زمان خویش بود . او در عصر خودش زندگی می کرد . زمان و نیازمندی ها را به خوبی می شناخت و با زمان و تحولاتی که در جامعه بوجود می امد آشنا بود.

شهید بزرگوار شاهچراغی در خانواده ی علم و ادب و دیانت و روحانیت چشم ته جهان گشود . خانه ای که دور تا دور آن را کتاب های فقهی ، علمی ، حدیث و حکمت پر کرده بود .بزرگان خانواده با زیر و رو کردن کتابها و جستجو پیرامون گمشده خویش در بساط علما شیوه دوستی با کتاب و نزدیکی با اندیشه های اندیشمندان را ،‌به کوچکترهامی آموختند . دراین خانه ، پدر مدرّس حوزه بود که هر روز صبحگاه در مدرسه ی علمیه ی حاج فتحعلی بیک ، طلّاب جوان به گردش حلقه می زدند و از معلوماتش بهره می گرفتند .هنگام اذان او به مسجد کوچک محلّه اشان می رفت ودرمحراب عبادت ، امتی را امام می گردید . عموها هر کدام به سهم خود مدرسه و محراب منبر رارونق می بخشیدند. به ویژه عموی بزرگ شهید ،مرحوم کربلایی طاهر ،که از مبلغین و وعّاظ والامقام دامغان به شمار می آمد. آن مرحوم در شعر وشاعری ید طولایی داشت .

این عالم عارف بسیاری از خصوصیّات نیک انسانی را که معمولاً در وجود یک شخص کمتر جمع می گردد ، در خود رشد داده بود .محبت ، سخاوت ، جوانمردی، صداقت ، کرامت ،عزّت و آزادگی از جمله خصایص پسندیده ی کربلایی سیّد طاهر بود.امتیاز دیگر این خانواده پیوند مستحکمی بود که در طول سالیان دراز با توده های مردم برقرار کرده بودند . خانه ای که درهایش بر روی محرومان و گرفتاران بسته نشد . مسایل شرعی ،شخصی و خانوادگی باکمال اعتماد و اطمینان در آن بیان می گردید تا با ارشاد عالم عامل و راهنمای مؤمنی مخلص ، نابسامانیها را سامان ، و دردها رادرمان بخشد.

مدرسه ی حقّانی

مدرسه ی حقّانی را باید یکی از مراکز حرکت انقلاب دانست .شهید شاهچراغی پس از سپری کردن دوران طلبگی در دامغان چون علاقه ی وافر به رهبر خود، حضرت امام (ره)و اسلام وروحانیت داشت ،این علاقه، زمینه ی مهاجرتش به شهر مقدس قم را فراهم گردانید. ورودش به مدرسه ی حقّانی ، سرفصل جدید و تجدید حیات تازه بود و حرکت به سمت خود سازی رشد و بالندگی وتأثیر هدایتی ، تربیتی و علمی از اندیشه ژرف و ارزشمند عالمان و عارفانی چون آیت ا... خزعلی، جنتی، مصباح ، احمدی میانجی و نیز شهیدان والا مقام ، بهشتی و قدوسی رحمت اللّه علیهما در زندگی و شخصیّت وجودی او ،بسیار سازنده بود.

شهید شاهچراغی انسانی آگاه بود. از نخستین لحظات طلبگی اش وظیفه ی خویش را شناخته بود .او دنیا و متعلّقات آن را وسیله ای می دانست برای رسیدن به خدا.اوطلبه ای ساده بود ؛اما فکرش ،ایمانش و تعهدش همیشه پیام بخش همگان بود .شهید بزرگوار قدّوسی مسؤولیت مدرسه و نیز پذیرش طلبه ها را به عهده داشتند ،ایشان با امتحان کتبی،شفاهی ومصاحبه ، شهید سیّد حسن را آزمودند و ایشان را طلبه ای با کفایت و انسانی برجسته یافتند.

در تاریخ شهدا ، بعضی از شهرا بر شهدای دیگر از نظر اخلاص ، اقوا ، فداکاری ها و زحماتی که در زمان حیات خود کشیده اند برتری داشتند. هر چند که از نظراصل شهادت همه مانند یکدیگد و یکسان هستند و فضایلی برای شهادت وجود دارد که به تمام شهدامتعلّق است . شهید فاضل محترم سیّد حسن شاهچراغی ، از این قبیل شهدا بود که بر برخی از شهدا ی دیگر همانند بعضی از همسنگرانش امتیاز و فضیلتی خاص داشت .از امتیازاتش این بود که دست پرورده ی دو شهید بزرگوار بهشتی و قدوسی بود وسالیان دراز با تربیت ها و هدایتهای آن دو شهید همراه ، درس گرفته بود و زیبا هم درس گرفته بود.یکی دیگر از خصوصیّات شهید ارتباطش با مدرسه ی حقّانی و استادانی همچون شهید بهشتی وقدوسی و احمدی میانجی است که ازاسوه های تقوا و فضیلت در حوزه ی علمیه قم بودند . شهید با چنین کسانی ارتباط داشت واز انفاس قدسی آنان استفاده می کرد .از خصوصیت سوم ایشان در ارتباط با دوستان و رفقایی که داشتند و در آن مدرسه تحصیل می نمودند ، بود که همه در بسیاری ازتوطئه ها در کردستان و جنگ به شهادت رسیدند . آنها کسانی بودند که درشب اهل نماز بودند ودرروز هم شیران عرصه ی نبرد. واز جمله شهید مهدوی ها و شاهچراغی ها . هر روز صبح نوار و اعلامیه های امام را می آوردند در مدرسه حقّانی.

و خصوصّیت چهارم شهید، استعداد و نبوغی بود که در او وجود داشت وقتی درمدرسه ی حقانی مباحثه بود ایشان شرکت می کردند ودر مواقعی بعضی از اطلاعات عمومی و سیاسی را چنان جواب می دادند که دوستان مات و مبهوت می ماندند. گویی تمام درسش را آن اطلاعات و مسائل سیاسی پر کرده است ، درحالی که در دروس دیگر مانند کفایه ، مکاسب ، و زبان انگلیسی و ... نمراتش عالی بود.

شهید لحضه ای از وقتش را به بطالت نمی گذراند. وقتی درسهای روزانه اش تمام می شد ، به مطالعه می پرداخت در انجام طاعات الهی سرازپا نمی شناخت. مقید بود که در جریان اخبار روزانه کشور باشد. حتی قبل از انقلاب حوادث سیاسی جهان را دنبال می کرد و صفحات سیاسی و مجلات مختلف روزانه را با دقت مطالعه می نمود .به خصوص به تاریخ سیاسی علاقه وافری داشت . و زندگی ائمه معصومین (علیهم السلام) و نقش آنان را در مقابله با حکام جورزمانه خودشان دنبال می کرد.او درس مبارزه و جهاد را از مکاتب اسلام و ائمه معصومین (علیهم السلام) و علما و رهبران سیاسی، در طول تاریخ آموخته بود . سید حسن دلباخته امام بود و سخن امام را فصل الخطاب می دانست و فرمان او را به جان می خرید .او نو جوانی نو شکفته و شفاف وطلبه ای پر شور بود . تازه به قم آمده بود واین بنده ،دانشجوی خام اما کنجکاو که هر چند وقت یکبار برای دیدار خو یشان و دو ستان و برای کسب فیض از حوزویان به قم می رفتم وغروبها در فیضیه می دیدم که چگونه طلاب جوان طلوع می کنند و با چه شور و شوقی کنجکاوند بدانند که در دانشگاه و محیط روشنفکری آن روزها چه می گذرد و آسیاب بیرون حوزه به چه سویی می چرخد . قبای ساده طلبه گی،و موهای نیمه کوتاه و اصلاح شده سید حسن و کفش های معمولی او به خاطرم هست ،که با چهره خندان واخلا قی مهربان ،در حالی که چند جلد کتاب تربیتی و اجتماعی وحتی داستانی را همراه یک جلد کتاب قطور مذهبی زیر بغل داشت ،با کنجکاوی از اسمها و مکاتب رایج سیاسی می پرسید و در بحث های عصر و مغرب مدرسه فیضیه فعالانه شرکت می کرد. سؤال می کرد و نظر می داد و نقل مجلس می شد.

آن چه شهید شاهچراغی را در این دوره از دیگران متمایز می ساخت ، توانایی او در ایجاد توازنی شگرف بین تحصیل و مبازره است . نه عشق بی انتهای او به تعلیم وتعلّم موجب دوری از مسایل سیاسی و اجتماعی و مبارزه ی قاطع و پیگیر با نظام ستم شاهی شده بود و نه جنب و جوش و بی تابی در مبارزه او را از مسائل فکری و مکتبی دور ساخته بود .همه ی آنانی که بااین شهید بزرگوار به هر نحوی در ارتباط بودند ،به یاد دارند که چگونه در جدال با دژخیمان پهلوی ،شهر به شهر و خانه به خانه می گریخت ودر دستگیری ها و بازجویی ها نیز دژخیمان را به مسخره می گرفت و چوبه ی دار خود راحمل می نمود.

در کتاب گنجینه ی دانشمندان آمده است که :‌جناب فاضل محترم آقا سید حسن شاهچراغی ابن سید مسیح از طلّاب و محصلین مدرسه ی حقانی مقیم قم هستند و با اینکه اشتغال به دوره سطح دارند. لیکن سطح فکرش عالی و جوانی پر شور و با حرارت و بلند پرواز با نبوغ عالی و فهم و فکری بسیار ارزنده اند انشاءا...آینده ی درخشانی دارند.

پایان عمر بابرکت این اسطوره ملی هم با شهادت همراه شد .هواپیمای حامل او وتعدادی از مسئولین کشور در اول اسفند 1364مورد حمله هواپیماهای جنگی ارتش عراق قرار گرفت وبه شادت رسید.




      


سیدمحمد صنیع خانی، فرزند، سیدموسی، در روز پانزدهم دی ماه سال1332 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. او در یک خانواده مذهبی رشد کرد و در دوران کودکی به همراه پدر در محافل قرآنی و مراسم مذهبی شرکت می کرد. خانواده صنیع خانی در سال1338 به تهران عزیمت کردند و در محله یخچال شوش، روبروی کوره مرکزی، ساکن شدند و پس از یکسال به نازی آباد نقل مکان نمودند.
سید محمد سال اول دبستان را در دبستان پور جوادی، در خیابان خزانه گذراند و درسال 1354 از دبیرستان الهی در رشته طبیعی دیپلم گرفت. وی که در دوران نوجوانی وارد مبارزات سیاسی علیه رژیم طاغوت شده بود، در پاییز 1357 در حال توزیع اعلامیه های امام (ره) توسط ساواک دستگیر و زندانی گردید.
سید محمد با اوج گرفتن مبارزات مردمی و بازشدن درب زندانها، همراه باسایر انقلابیون در بند آزاد شد و در تظاهرات و حرکتهای مردمی تا طلوع فجر انقلاب اسلامی حضوری فعال یافت.
او در روز تاریخی 12بهمن ماه 1357 در کمیته استقبال از امام خمینی(ره) در بهشت زهرا(س) در گروه انتظامات مراسم، عاشقانه خدمت کرد و در حماسه 19 تا 22 بهمن در تسخیر مراکز مهم و پادگانها نقش ارزنده ای ایفا نمود.
سید محمد از پایه گذاران کمیته انقلاب نازی آباد (منطقه 13) بود و با توجه به قرار داشتن یکی از مراکز توزیع مواد مخدر در محله باغ آذری در حیطه جغرافیایی منطقه 13، عملا ماموریت مبارزه با قاچاقچیان توسط این کمیته انجام می شد که سید محمد مسئولیت آن را بر عهده داشت.
سید محمد صنیع خانی در بهار سال1358 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و با توجه به اینکه سپاه منطقه 13 و کمیته منطقه 13 عملا در هم ادغام شد و هر دو با مدیریت واحد اداره می شد و پس از مدتی کل مجموعه مبارزه با مواد مخدر به همراه افراد شاغل به واحد اطلاعات سپاه منتقل گردید.
سید محمد از ابتدای جنگ تحمیلی با ایجاد مرکز اعزام نیروی سپاه در محل لانه جاسوسی آمریکا، مسئولیت اعزام رزمندگان را به مناطق عملیاتی بر عهده گرفته بود.
سردار شهید سید محمد صنیع خانی بنیانگذار و فرمانده ترابری سپاه بود. وی نقش موثر و تعیین کننده ای در ایجاد تحرک در یگانهای رزم و پشتیبانی و رفع کمبود وسائل نقیله سنگین ایفا نمود و به شایستگی از عهده این وظیفه خطیر بر آمد.
ترابری سپاه در عملیات والفجر8 در سال 1364 عملیات جابجایی امکانات،تجهیزات و نیروی انسانی، را با رعایت اصل غافلگیری با موفقیت به انجام رسانید که یکی از عوامل موثر در پیروزی این عملیات به حساب می آمد.

انتقال 2000 دستگاه خودرو زرهی، تجهیزات و ماشین آلات راهسازی و نیروهای عمل کننده، درعملیات کربلای5 ،تنها در یک شب آن هم با رعایت کلیه جوانب حفاظتی از کارهای به یاد ماندنی سید محمد و یارانش بود.
ترابری سپاه در عملیات کربلای 8 در بندرمهم فاو با ایجاد سرعتی چشمگیر در جابجایی نیروها و تجهیزات رزمی خدمات شایسته ای ارائه نمود.
ترابری سنگین سپاه با وجود سید محمد و همرزمانش در کنار انجام وظیفه اصلی پشتیبانی کلی سپاه برای جابجایی های امکانات و تجهیزات و نفرات درسراسر کشور و بخصوص یگانهای رزمی و پشیبانی و خدمات رزم در کلیه عرصه های گوناگونی که ترابری سنگین می توانست ایفای نقش نماید با عشق و علاقه وارد می شد.

پس از پایان جنگ تحمیلی، او همچنان مدیری توانا برای مهار و کنترل هر بحرانی در سطح کشوربود. در این رابطه، حضور موثر او در زلزله رودبار منجیل و سیل زابل و حوادث مشابه باعث شده بود که؛ مسئولان ارشد کشور به حضور مرد بحرانهای بزرگ و رزمنده هزار سنگر دلگرم و از یاری بی دریغ او برای خدمت به کشور بهره مند شوند.

آخرین مسئولیت شهید صنیع خانی قائم مقامی بنیاد تعاون سپاه بود.اما حضور مستمر در صحنه های دفاع مقدس برای پشتیبانی از یگانهای رزمی، باعث شده بود در معرض گازهای شیمیایی دشمن بعثی قرار گیرد. سید محمد در فاو و بخصوص در عملیات والفجر10 در حلبچه در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت و آسیب دید.
با توجه به عدم بروز مشکلات و آثار اولیه این امر از دید بستگان و خانواده مخفی نگه داشته شد و پس از شدت یافتن کسالت ایشان، توسط پزشکان معالج در لندن اعلام گردید که بیماری ایشان ناشی از آسیب های بمبهای شیمیایی می باشد.
یکی از ابعاد شخصیتی شهید صنیع خانی که از مطالعه سیره آن شهید به وضوح به نظر می آید؛ مردمی بودن و درمیان مردم زیستن و برای خدا و مردم کارکردن در زندگی و حیات آن شهید است
چنانچه از گفته های همرزمان و دوستان دیرینش بر می آید ؛ او اعتقاد قلبی به خدمت به خانواده شهدا و جانبازان داشته و تا آخرین روزهای حیات در این دنیای فانی، گره گشایی از مشکلات آنان می پرداخته است

توصیفی که درباره سیره این فرمانده شهید می توان گفت اینکه؛ سیدمحمدصنیع خانی، مومن ، مردمی ، ساده زیست، صادق و با صفا و دریک کلام پاسدار بوده است و از طریق مطالعه کارنامه این مرد بزرگ مرام اینچنینی را می توان تعریف حقیقی واژه مقدس؛ پاسداری گرفت.
سید محمد صنیع خانی پس از پایان جنگ علی رغم درد و رنج مجروحیتش، به کشور و مردم محروم خدمت کرد و آرام آرام همانند شمعی سوخت و به متن جامعه، نورانیت بخشید. او کام بسیاری از هموطنان محرومش را با یاری بی ریغ شیرین کرد و در نهایت در روز چهاردهم شهریور ماه سال 1374 به آرزوی دیرینه اش رسید.
پیکر پاکش در تهران به طرز باشکوهی تشیع شد. چندین هزار نفر از مردم تهران و یاران و همرزمانش حضور داشتند و او که عاشق امام (ره) بود، در حرم مراد و رهبرش آرام گرفت و همانطور که خودش آرزو کرده بود در جایی دفن شد که زیر پای زائران امام خمینی (ره) باشد.
سردار شهید، سیدمحمد صنیع خانی در زمان شهادت 42 سال داشت.دو فرزند پسر به نام های سید وحید و سید رضا و یک فرزند دختر بنام خدیجه السادات از ایشان به یادگار مانده است.
برادر کوچکش،سید محمد حسن، در سال 1361 در جریان عملیات بیت المقدس در فاو به شهادت رسید. وی در زمان شهادت 17 سال داشت و بر اثر اصابت گلوله دشمن بعثی به قلبش شهید شد.
پیکر پاک شهید پس از گذشت 8 روز از شهادتش در تهران بدست خانواده اش رسید.

برخی از فعالیت های شهید صنیع خانی و یارانش در خدمت به کشور و نظام اسلامی:
1- ایفای نقش موثر در جابجایی واگنهای باری بین ایران و ترکیه، پس از بمباران و آسیب دیدگی شدید «پل قطور» که تنها راه مبادلاتی خطوط ریلی ایران با اروپا بود و هست.(گزارش حماسه پل قطور توسط مرکز تحقیقات لجستیک سپاه بصورت جزوه و سی دی تهیه شده است)
2- ایجاد سیل بندهای خاکی در سیستان، برای جلوگیری از تخریب روستاها توسط سیلاب های فصلی که هرسال شاهد تخریب و بی خانمانی و خسارات زیادی به روستائیان آن استان بودیم.
ذکر این نکته خالی از لطف نیست که؛
روزی در اواخر عمر ایشان آقای حجتی و آقای سعیدی کیا در بیمارستان ساسان به عیادت سید محمد آمده بودند. سید محمد به آقای حجتی گفت:«اگر تنها آن شن هایی که برای سیل بندهای زابل ریختیم مرا شفاعت نمایند؛ برایم کافیست».

3- انتقال امکانات ترابری و ماشین آلات و جرثقیل و تدارکات به منطقه در اولین ساعات پس از زلزله رودبار و منجیل:
در این واقعه ترابری سنگین سپاه اولین گروه امداد رسان به زلزله زدگان بود و شخص سید محمد به اتفاق آقای دکتر میرزاده معاون اجرائی رئیس جمهور و آقای مجتبی نصیری از جمله اولین نفراتی بودند که در صحنه حاضر شدند.
(نکته قابل توجه دیگر اینکه سید محمد به محض آگاهی از وقوع زلزله در یکی از مناطق اطراف تهران، کلیه پرسنل ترابری را احضار نمود، وسائل نقلیه، امکانات و کمر شکن ها را آماده کرد و در ساعت 4 بامداد پس از مشخص شدن محل حادثه و مرکز زلزله با آمادگی کامل به سمت رودبار و منجیل حرکت کرد و چند ساعت بعد عملیات امداد و نجات زلزله زدگان را آغاز نمود.)

4- نقل و انتقال پل های شناور و شناورهای ساخت مجتمع شهید رجائی به مناطق جنوب و خلیج فارس:
یکی از شناورهای مهمی که می توانسست در هورالعظیم نسبت به انتقال و جابجایی نیرو، خودروهای سبک و سنگین زرهی و ماشین آلات راهسازی، ایفای نقش نماید شناورهای آبی خاکی طارق بود که در موسسه شهید رجائی تهران ساخته می شد و نوع دیگراین شناورها با کاربری ایجاد معبر در هور العظیم بنام مفتاح برای قطع نی و بازکردن معبر برای قایقها نیز از تولیدات این موسسه بود که توسط ترابری سنگین به منطقه حمل می گردید.

بیان این خاطره در اینجا در ارتباط انتقال شناورهای طارق از اهواز به نهرهای حاشیه اروند رود برای بکارگیری در عملیات والفجر 8 مفید فایده خواهد بود:
سردارمحمد خدا بخشی نقل می کرد: در عملیات والفجر 8 تنها وسیله ای که می توانست دو طرف اروند را به هم متصل کند و امکان جابجایی امکانات و تجهیزات و نفرات فراهم شود، شناورهای طارق بود.
با توجه با اینکه انتقال طارق ها داخل نخلستان ها و نهرهای منتهی به اروند در ساحل خودی می بایست مخفی از دید دشمن صورت می گرفت، مجبور بودیم در«شمریه» طارقها را از کمر شکن ها تخلیه و در رود کارون به آب اندازیم و از آنجا به انرژی اتمی منتقل و سپس با کمرشکن ها به نهرهای حاشیه اروند منتقل نمائیم.
درآغاز کار من می خواستم با اولین طارق بروم که سیدمحمد گفت؛ «نه من می روم. درآن نقطه خطر آسیب دیدن افراد زیاد است. بچه های من با وجود من دلگرم به کار می شوند».
قرار شد مأموریت کار در شمریه با من باشد و کار در انرژی اتمی و کنار اروند با سید محمد این طارق ها به لحاظ حجم زیادشان هدف خوبی برای دشمن بود، لذا امکان آسیب دیدگی و شهادت بچه ها زیاد بود.
سید محمد تعریف می کرد: کمرشکن یکی از همکارانش در زمان جابجائی طارق ها مورد اصابت موشک قرارمی گیرد.او که پیاده بوده درحالی که سرش قطع شده،چندمتری تن بدون سرش می دویده و سید محمد این خاطره را با گریه بیان می داشت.
البته برای انتقال طارقها به کنار نهرها ناگزیر از مناسب سازی مسیر هم بودند و موارد زیادی در انتقال با مشکل روبرو بوده اند که در گِل تپیدن یکی از آنها به شمار می آید.

5- ایفای نقش در عملیات خاکی راه آهن مشهد- سرخس که ایران را بوسیله خط ریلی به کشورهای شمال شرقی و خاور دور مرتبط می ساخت.
6- عملیات بزرگ جابجایی سپاهیان محمد رسول الله(ص) و برنامه ریزی انتقال از سراسر کشور به استادیوم آزادی و اعزام به مناطق عملیاتی ایجاد هماهنگی لازم با دستگاههای مختلف برای انتقال، از قبیل امنیت سفر و سهولت حرکت و سوخت گیری بین راهی (به لحاظ مشکلات و کمبود سوخت برای جلوگیری از ایجاد مشکل برای مردم و کامیونها و اتوبوسهای خصوصی، سید محمد تانکرهای گازوئیل را در نقاطی از مسیرمستقر کرده بود که مشکلی برای مردم بوجود نیاید و اتوبوس ها هم معطل سوخت گیری نشوند)

7- ایفای نقش کلیدی و منحصر به فرد در مراسم تشییع، خاکسپاری، شب هفت امام و چهلم و سالگرد امام و بعد از آن در همه سالگردهای امام(ره)
از همه مهمتر آماده سازی حرم مطهر، برای شب هفت و چهلم و سالگرد و ساخت حرم که عمدتا مسئولیت جابجایی و حمل و نصب سازه های فلزی حرم را سیدمحمد و همکارانشان عهده دار بودند؛ بطوری که مرحوم حاج سید احمد آقا در آخرین وداع سیدمحمد با ایشان، در زمان خداحافظی می گوید: «من برای خودم دعا نمی کنم، دعا می کنم که شما به سلامت برگردی و برای این انقلاب و حرم مطهر حضرت امام(ره) خدمت کنی و من شفاعت تو را به امام (ره) می کنم.

در مراسم سالگرد امام (ره) مسئولیت خدمات رسانی به زائرین در ابعاد مختلف، همچنین حمل و نقل و هماهنگی های مربوطه با راهنمائی و رانندگی و پلیس راه از جمله مسئولیت سید محمد بود.
پس از شهادتش همه دست اندرکاران یاد وخاطره سید محمد را که یک تنه کار چندین نفر را عهده دار بود فراموش نمی کنند.
8- همکاری موثر در ساخت حسینیه امام خمینی (ره ) محل دیدارهای مقام معظم رهبری(دامت برکاته)
این مکان در زمانی حدود دوتا سه ماه ساخته شد و قبل ازاین گروههای مختلف مردم از شهرستانها برای بیعت با ایشان در حیاط ریاست جمهوری با ایشان دیدار می داشتد
چنانکه از وصیت نامه آن شهید بر می آید: شهید صنیع خانی عشق به رهبری معظم انقلاب را همانگونه که نسبت به حضرت امام (ره) داشت تداوم داد و به آن نیز افتخار می کرد.
شهید صنیع خانی از نخستین کسانی بود که از معظم له، به عنوان «امام خامنه ای» یاد کرد و البته این سرباز ولایتمدار مورد عنایت و علاقه رهبر انقلاب نیز بود.
به گفته یاران و همرزمانش که در طول سالهای دفاع مقدس در ترابری سپاه با او همراه بودند؛
سیدمحمد بلافاصله پس از رحلت امام (ره) ساخت حرم مطهر را آغاز کرد و کارهای اساسی آن را تا روز چهلم و سپس اولین سالگرد ارتحال به نتیجه رساند.

9- همکاری چشمگیر با بنیاد مستضعفان در ساخت مجموعه های مسکونی:در آن زمان مسئولیت این ساخت و سازها با جناب آقای مهندس سید محمد علیزاده معاون عمران بنیاد بود.
10- همکاری با شرکت واحد اتوبوسرانی در جابجائی مسافرین در زمان اوج مسافرتهای شهری مردم تهران و استفاده از اتوبوسهای موجود در ترابری و و سرویس های شهری سپاه.
11- همکاری جدی با بنیاد شهید در واگذاری اتوبوس برای انتقال تشیع کنندگان شهدا به بهشت زهرا(س) و برگرداندن آنها.
12- همکاری با پایانه های حمل مسافردر شب و روزهای تعطیل برای حمل مسافر به شهرستانهای نزدیک تهران.
(در این زمینه ترابری سنگین دفتری را درترمینال ها ایجادکرده بود به منظورهماهنگی اعزام مسافر به شهرستانهای نزدیک تهران، قم، کاشان، اراک، قزوین، زنجان، سمنان در ایام تعطیل و در زمان اوج مسافرتها با استفاده ازاتوبوسهای سپاه)

13- همکاری با وزارت راه و ترابری در جابجایی کالاها، بخصوص مواد غذایی از مبادی ورودی کشور با استفاده از تریلر و کامیونهای سپاه پاسداران.

به گفته همرزمان شهید؛ وی دردوران فرماندهی با بخش های مختلف سپاه و پلیس راههای کشور ارتباط و تعامل خوبی برقرارنموده بود . در آن زمان ترابری سپاه برای پشتیبانی سریع به یگانهای رزم در جابجایی تجهیزات تدارکات و نفرات علاوه بر ترابری کل که در تهران مستقر بود در هریک از قرارگاه های عملیاتی مانند نجف، حمزه، کربلا نیز ترابری های عملیاتی ایجاد نموده بود.

منابع:
1- افلاکیان زمین (8) محمد حسین عباسی ولدی ، نشر شاهد 1384
2- یکی مثل او ، احمد عربلو، نشر شاهد1387
3- گفتگوهای اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی قربانیان سلاح های شیمیایی با یاران شهید




      

حسین در تاریخ دهم فروردین هزار و سیصد و چهل و یک در خانه محمدعلی غنیمت‌پور در تهران دیده به جهان گشود. دو برادر و سه خواهر دارد  .  

 

از کودکی آرام و صبور بود.شرکت در نماز جماعت، نماز جمعه و دعای توسل و... شخصیتش را بیش از پیش رشد داد.در زمان شروع جرقه‌های انقلاب، حسین در مقطع راهنمایی درس می‌خواند. او از تک‌تک  اعلامیه‌های امام پس از مطالعه، یادداشت برمی‌داشت و در کتابخانه‌اش حفظ می‌نمود  . همچنین در راهپیمایی‌ها هم شرکت می‌کرد. تحصیلاتش را تا دیپلم در تهران به پایان  رساند. همزمان با تحصیل به ورزش تکواندو نیز می پرداخت و توانست دان چهار ورزش تکواندو را با موفقیت پشت سربگذارد. مدتی رئیس هیئت تکواندو در شهرستان شاهرود بود، همچنین  در کلاس‌های بسیج هم حضوری فعال داشت  .  

 

وقتی در  سن هجده سالگی همراه خانواده به شاهرود نقل مکان کردند، از طرف سپاه پاسداران عازم  جبهه شد. مدت سی ماه در گردان کربلا به عنوان فرمانده دسته تا فرمانده گردان  جانفشانی کرد. در عملیات‌های کربلای چهار، پنج و والفجر هشت هم حضور داشت  .    

 

بیست و چهارمین روز دی ماه سال هزار و سیصد و شصت و پنج، در منطقه شلمچه ترکش خمپاره‌ای در قلب حسین فرو رفت و او را که در زمان شهادت فرمانده گردان کربلا بود ،به شهادت رساند  .  پیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای شاهرود آرام یافت.  

 

«  روحش شاد و راهش پر رهرو باد  »




      

شهید ناصر جام شهریاری در سال 1338 در روستای «امامزاده اسماعیل» از توابع شهر مقدس قم متولد شد. در کانون خانواده ای معتقد و مذهبی تربیت یافت و دل و جانش با محبت اولیای خدا خو گرفت  .

 

او در محیط معنوی روستا کنار پدر زندگی آمیخته به تلاش وسرشار از صفا داشت اما این دوران زود سپری شده و با وجود هم? مشکلات برای ادامه تحصیل به شهر آمد. در این دوران بود که پدرش را از دست داد. او به دلیل فقر مادی نتوانست ادام? تحصیل دهد ولی با روح بلند و مقاوم، مشکلات زندگی را با تلاش و کوشش از میان برداشت  .

 

در ایام انقلاب نیز، به عنوان جوانی پرشور ومتعهد، در حماس? اسلامی مردم شرکت داشت، او فشارهای دوران طاغوت را دیده بود و به آزادی و عزت می اندیشید. ناصر با پخش اعلامیه های حضرت امام(ره) دستگیر شد و به زندان افتاد و مدتی بعد از کار اخراج گردید  .

 

سربازی و خدمت زیر پرچم را با فرمان امام(ره) مبنی بر فرار از پادگانها نیمه کاره گذاشت و به خیل عظیم مردم در تظاهرات پیوست و تا پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در صحنه های مبارزه شرکت کرد  .

 

 

با آغاز جنگ تحمیلی مدتی مسئولیت اعزام نیروهای داوطلب به جبهه های نبرد را به عهده گرفت و نقش مهمی را در اعزام نیرو ایفا کرد  .

 

پس از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی در تاریخ 4/8/1358 به عضویت سپاه پاسداران درآمد، مدتی بعد مسئولیت اعزام نیروهای داوطلب به جبهه های نبرد را بر عهده گرفت، 

 

ناصر شهریاری در عملیات رمضان فرماندهی گردان مالک اشتر   (ع) و تا قبل از عملیات والفجر4 فرماندهی گردان امام سجاد (ع) در لشگر17علی ابن ابی طالب(ع) را عهده دار بود  .

 

سرانجام سردار رشید سپاه اسلام در منطقه سرپل ذهاب در تاریخ 12/7/1362 در سن 24 سالگی در یک عملیات پدافندی به فیض عظیم شهادت نائل آمد  . از او یک فرزند دختر و یک فرزند پسر به یادگار مانده است 




      
<   <<   11   12   13   14