راستی استقامت را از که باید آموخت ؟ از انسانهائی که در طول سالهای پس از پیروزی انقلاب آماج شدیدترین حملات ، در اجرای دشوارترین ماموریتها بودهاند یا از افرادی که در کنار گود نظارهگر و تشویق کننده تضعیفها و تصمیمات هستند؟ اگر پاسخ اول جواب ماست پس باید استقامت زیر بنائی باشد و پایداری در مقابل آماج تهمتها و… را اتصالی به حق تعالی، از این رو سیر در زندگی رئیس دیوان عالی کشور میتواند انسان را با نحوة تربیتی که میتواند استقامت را الگو باشد آشنا سازد و شما را به مرور این انسان سراسر پایداری فرا میخوانیم:
من محمد حسینی بهشتی که گاه به اشتباه محمد حسین بهشتی مینویسند . نام اولم محمد و نام خانوادگی ترکیبی است از حسینی بهشتی.در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان در محلة لومبان متولد شدم . منطقه زندگی ما یک منطقه قدیمی از مناطق بسیار قدیمی شهر است . خانواده من یک خانواده روحانی است . پدرم روحانی بود . پدرم در هفته چندر روز در شهر به کار و فعالیت میپرداخت و هفتهای یک شب به یکی از روستاهای نزدیک شهر برای امامت جماعت وکارهای مردم میرفت و سالی چند روز به یکی از روستاهای دور که نزدیک حسین آباد بود و روستای دورتر از آن حسن آباد نام داشت . آمد و رفت افرادیکه از آن روستای دور به خانه ما میآمدند برایم بسیار خاطره انگیز است . پدرم وقتی به آن روستا میرفت ، در منزل یک پنبه زن بسیار فقیر سکونت میکرد ، آن پیرمرد اتاقی داشت که پدرم در آن زندگی میکرد . این پیرمرد نامش جمشید بود ، دارای محاسن سفید ، بلند و باریک ، چهرهاش بیابانی روستائی ، و نورانی بود . پدرم میگفت ما با جمشید نان و دوغی میخوریم و صفا میکنیم و همیشه میگفت : من سفره سادةنان و دوغ این جمشید را به هر جلسه دیگری ترجیح میدهم و این جمشید هر سال دو بار از روستا به شهر و به خانه ما میآمد و من بسیار به او انس داشتم .
تحصیلاتم را در یک مکتب خانه در سن چهار سالگی آغاز کردم . خیلی سریع خواندن و نوشتن و خواندن قرآن را یاد گرفتم و در جمع خانواده بعنوان یک نوجوان تیز هوش شناخته شدم . و شاید سرعت پیشرفت و یادگیری ، این برداشت را در خانواده بوجود آورده بود . تا اینکه قرار شد به دبستان بروم ، دبستان دولتی ثروت در آن موقع که بعدها بنام 15 بهمن نامیده شد . وقتی آنجا رفتم از من امتحان ورودی کردند و گفتند که : باید به کلاس ششم برود ، ولی از نظر سن نمیتواند . بنابراین در کلاس چهارم پذیرفته شدم و تحصیلات دبستانی را در همانجا به پایان رساندم .
در آن سال در امتحان ششم ابتدائی شهر نفر دوم شدم . آن موقع همة کلاسهای ششم را یکجا امتحان میکردند . از آنجا به دبیرستان سعدی رفتم . سال اول و دوم را در دبیرستان گذراندم و اوائل سال دوم بود که حوادث شهریور 20 پیش آمد . با حوادث 20 شهریور علاقه و شوری در نوجوانها برای یادگیری معارف اسلامی بوجود آمده بود .
دبیرستان سعدی هم در نزدیکی میدان شاه آن موقع و میدان امام کنونی قرار دارد ، نزدیک بازار است ، جائیکه مدارس بزرگ طلاب هم همانجاست . مدرسه صدر ، مدرسه جده و مدارس دیگر . البته بطور طبیعی بین اینجا و منزل ما حدود چهار ، پنج کیلومتر فاصله بود که معمولاً پیاده میآمدیم و برمیگشتیم . این سبب شد که با بعضی از نوجوانها که درسهای اسلامی هم میخواندند آشنا شوم . علاوه بر اینکه در یک خانواده روحانی بودم و در خانواده خود ما هم طلاب فاضل جوانی بودند ، یک همکلاسی داشتم یادم میآید که او هم فرزند یک روحانی بود . نوجوان بسیار تیز هوشی بود و پهلوی من مینشست . او در کلاس دوم به جای اینکه به درس معلم گوش کند ، کتاب عربی میخواند . یادم هست و اگر حافظهام اشتباه نکند او در آن موقع کتاب معالم الاصول میخواند که در اصول فقه است . خوب اینها بیشتر در من شوق به وجود میآورد که تحصیلات را نیمه کاره رها کنم و بروم طلبه بشوم .
به این ترتیب در سال 1321 تحصیلات دبیرستانی را رها کردم و به مدرسه صدر اصفهان تحصیلات ادبیات عرب ، منطق ، کلام و سطوح فقه و اصول را با سرعت خواندم که این سرعت و پیشرفت موجب شده بود که حوزه آنجا با لطف فراوانی با من برخورد کند . و چون پدر مادرم مرحوم حاج میر محمد صادق مدرس خاتون آبادی از علمای برجستهای بود و من یکساله بودم که او فوت شد و این تداعی میکرد در ذهن اساتید من که شاگردهای او بودند به اینکه این میتواند یادگاری باشد از آن استادشان . در طی این مدت تدریس هم میکردم . در سال 1324 از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند در یک حجرهای که در مدرسه داشتم ، شبها هم در آنجا بمانم و به تمام معنا طلبه شبانه روزی باشم . از یک نظر هم فاصله منزل تا مدرسه 4-5 کیلومتری میشد و هر روز رفت و آمد مقداری وقت از بین میرفت و هم بیشتر به کارهایم میرسیدم و هم در خانهای که بودیم پرجمعیت بود و من اتاق تنها نداشتم و نمیتوانستم به کارهایم بپردازم . البته من در آن موقع فقط یک خواهر داشتم ولی با عموها و مادر بزرگ همه در یک خانه زندگی میکردیم ، به این ترتیب خانه ما شلوغ بود و اتاق کم .
سال 1324 و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره سطح بود که تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به قم بروم . این را بگویم که در دبیرستان در سال اول و دوم زبان خارجی ما فرانسه بود و در آن دو سال فرانسه خوانده بودم ولی در محیط اجتماعی آن روز آموزش زبان انگلیسی بیشتر بود و در سال آخر که در اصفهان بودم تصمیم گرفتم یکدوره زبان انگلیسی یاد بگیرم . یک دوره کامل ً ریدر ً خواندم پیش یکی از منصوبین و آشنایانمان که او زبان انگلیسی را میدانست ، و با انگلیسی آشنا شدم .
در سال 1325 به قم آمدم . حدود شش ماه در قم بقیه سطح ، مکاسب و کفایه راتکمیل کردم و از اول 1326 درس خارج فقه و اصول نزد استاد عزیزمان مرحوم آیت الله محقق داماد میرفتم و همچنین درس استاد و مربی بزرگوارم و رهبرمان امام خمینی و بعد درس مرحوم آیت الله بروجردی ، مقداری درس مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری و مقداری خیلی کمی هم درس مرحوم آیت الله حجت کوه کمری .
در آن شش ماهی که بقیه سطح را میخواندم کفایه را هم مقداری پیش آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری یزدی خواندم و مکاسب و مقداری از کفایه که پیش آیت الله داماد میخواندم که بعد همان را به خارج تبدیل کردیم . در اصفهان منظومه منطق و کلام را خوانده بودم و در قم ادامه این قطع شد ، چون استاد فلسفه در آن موقع کم بود ، یکسره بیشتر به فقه و اصول و مطالعات گوناگون میپرداختم و تدریس ، معمولاً در حوزهها طلبههائیکه بتوانند تدریس کنند ، هم تحصیل میکنند و هم تدریس میکنند و من هم اصفهان تدریس می کردم و هم قم .
به قم که آمدم به مدرسه حجتیه رفتم . مدرسهای بود که مرحوم آیت الله حجت ، تازه بنیان گذاری کرده بودند . از سال 1325 در قم بودم و این درسها را میخواندم . در آن سالهائی بود که استادمان آیت الله طباطبائی از تبریز به قم آمده بودند . در سال 1327 به فکر افتادم که تحقیقات جدید را هم ادامه بدهم بنابراین با گرفتن دیپلم ادبی بصورت متفرقه و آمدن به دانشگاه معقول و منقول آن موقع که حالا الهیات و معارف اسلامی نام دارد ، دوره لیسانس را آنجا گذراندم . در فاصله 27 تا 30 ، و سال سوم را به تهران آمدم و سال آخر دانشگده را برای اینکه بیشتر از درسهای جدید استفاده کنم و هم زبان انگلیسی را اینجا کاملتر کنم و با یک استاد خارجی که مسلط تر باشد یک مقداری پیش ببرم در سال 1329 و 1330 اینجا ، در تهران بودم و برای تامین هزینهام تدریس میکردم و خودکفا بودم ، خودم کار میکردم و تحصیل میکردم .
سال 1330 لیسانس شدم و برای ادامه تحصیل به قم برگشتم و ضمنا برای تدریس در دبیرستانها ، بعنوان دبیر زبان انگلیسی در دبیرستان حکیم نظامی قم مشغول تدریس شدم و آن موقعها بطور متوسط روزی سه ساعت کافی بود که صرف تدریس کنیم و بقیه وقت را صرف تحصیل میکردم . از سال 1330 تا 1335 بیشتر به کار فلسفی پرداختم و به درس استاد علامه طباطبائی به درس اسفار و شفاء ایشان میرفتم ، اسفار ملاصدرا و شفاء ابن سینا و همچنین شبهای پنجشنبه و جمعه با عدهای از برادران ، مرحوم استاد مطهری و آیت الله منتظری و عده دیگری جلسه بحث گرم و پرشور و سازندهای داشتیم .
5 سال طول کشید که ما حصل آن بصورت متن کتاب روش رئالیسم تنظیم و منتشر شد . در طول این سالها فعالیتهای تبلیغی و اجتماعی داشتیم . در سال 1326 یعنی یک سال بعد از ورود به قم با مرحوم آقای مطهری و آقای منتظری و عدهای از برادران حدود هجده نفر ، برنامهای تنظیم کردیم که برویم به دورترین روستاها برای تبلیغ و دو سال این برنامه را انجام دادیم . در ماه رمضان که گرم بود با هزینه خودمان میرفتیم برای تبلیغ ، البته خودمان پول نداشتیم ، مرحوم آیت الله بروجردی ، توسط امام خمینی ، آنموقع با ایشان بودند نفری صد تومان در سال 26 و نفر صد و پنجاه تومان در سال 27 بعنوان هزینه سفر به ما دادند چون قرار بود که به هر روستائی میرویم مجبور نباشیم مزاحم یک روستائی بعنوان مهمان او باشیم و خرج خوراکمان را در آن یکماه خودمان بدهیم و برای کرایه آمد و رفت و هزینه زندگی یکماه ، خرج سفر را با خودمان میبردیم . فعالیتهای دیگری هم در داخل حوزه داشتیم و اینها مفصل است و نمیخواهم در یک مقاله فعلاً گفته شود .
در سال 1329 و 1330 که تهران بودم ، مقارن بود با اوج مبارزات سیاسی اجتماعی نهضت ملی نفت به رهبری مرحوم آیت الله کاشانی و مرحوم دکتر مصدق و بصورت یک جوان معمم مشتاق در تظاهرات و اجتماعات و میتینگها شرکت میکردم . در سال 1331 در جریان 30 تیر ، آنموقع تابستان به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30 تیر فعالیت داشتم و شاید اولین یا دومین سخنرانی اعتصاب که در ساختمان تلگرافخانه بود را به عهده من گذاشتند .
یادم هست که مقایسه میکردم کار ملت ایران را در رابطه با نفت و استعمار انگلیس با کار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله کانال سوئز و انگلیس و فرانسه و اینها در آن موقع ، موضوع سخنرانی این بود . اخطاری بود به قوام السلطنه و شاه و اینکه ملت ایران نمیتواند ببیند نهضت ملیشان مطامع استعمارگران باشد . به هر حال بعد از کودتای 28 مرداد در یک جمع بندی به این نتیجه رسیدیم که در آن نهضت ما کادرهای ساخته شده کم داشتیم ، باز این مسئله مفصل است . بنابراین تصمیم گرفتیم که یک حرکت فرهنگی ایجاد کنیم و در زیر پوشش آن کادر بسازیم . و تصمیم گرفتیم که این حرکت اصیل ، اسلامی باشد و پیشرفته باشد و زمینهای برای ساخت جوانها .
دبیرستانی بنام دین و دانش در قم تاسیس کردیم با همکاری دوستان ، که مسئولیت ادارهاش مستقیماً به عهده من بود ، در سال 1333 تاسیس شد . تا سال 1342 که در قم بودم و همچنان مسئولیت اداره آن را بعهده داشتم و در ضمن در حوزه هم تدریس میکردم و یک حرکت فرهنگی نو هم در حوزه بوجود آوردیم و رابطهای هم با جوانهای دانشگاهی برقرار کردیم . پیوند میان دانشجو و طلبه و روحانی را پیوندی مبارک یافتیم و معتقد بودیم که این دو قشر آگاه و متعهد باید همیشه دوشادوش یکدیگر حرکت کنند ، بر پایه اسلام اصیل و خالص و در ضمن ، آن زمانها ، فعالیتهای نوشتنی هم در حوزه شروع شده بود ، مکتب اسلام ، مکتب تشیع ، اینها آغاز حرکتهائی بود که برای تهیه نوشتههائی با زبان نو و برای نسل نو ، اما با اندیشه عمیق و اصیل اسلامی و در پاسخ به سئوالات این نسل مختصری در مکتب اسلام و بعد بیشتر در مکتب تشیع همکاری میکردم . و بعد در سالهای 1330 تا 1338 دوره دکترای فلسفه و معقول را در دانشکده الهیات گذراندم ، در حالی که در قم بودم و برای درسها و کارها به تهران میآمدم . در همان سال 1338 جلسات گفتار ما در تهران شروع شد . این جلسات برای رساندن پیام اسلام بود به نسل جستجوگر با شیوه جدید ، در هر ماهی در کوچه قائن در یک منزل بزرگی بود و جلسه تشکیل میشد . و در هر ماه یکنفر صحبت میکرد و سخنرانی میکرد و موضوع سخنرانی قبلاً تعیین میشد که در مورد سخنرانی مطالعه بشود . و نوار از آنها گرفته میشد و این نوارها را پیاده میکردند و بصورت جزوه و بعد کتاب منتشر میکردند که از عمدة آنها بصورت سه جلد ً کتاب گفتار ماه ً و یک جلد ً پیام ً گفتار عاشورا ً منتشر شد . در این جلسات هم باز مرحوم آیت الله مطهری و آیت الله طالقانی و آقایان دیگر شرکت داشتند و جلسات پایهای خوبی بودو در حقیقت گامی بود در راه کاری از قبیل آنچه بعدها در حسینیه ارشاد انجام گرفت و رشد پیدا کرد . در سال 1339 ما سخت به فکر سامان دادن به حوزه علمیه قم افتادیم . مدرسین حوزه جلسات متعددی داشتند برای برنامه ریزی نظم حوزه و سازمان دهی به حوزه ، در دوتا از این جلسات بنده هم شرکت داشتم . کارما در یکی از این جلسات به ثمر رسید و در این جلسه آقای ربانی شیرازی و مرحوم آقای شهید سعیدی و خیلی دیگر از برادران شرکت داشتند ، آقای مشکینی و خیلیهای دیگر . و ما در یک برنامهای در طول یک مدتی توانستیم یک طرح و برنامه تحصیلات علوم اسلامی در حوزه تهیه کنیم در هفده سال و این پایهای شد برای تشکیل مدارس نمونهای که نمونه معروفترش مدرسه حقانیه ، یا مدرسه منتظریه ، بنام مهدی منتظر سلام الله علیه است ولی بنام حقانی که سازنده آن ساختمان است . مردی است که واقعاً عشق و علاقه سرمایه و همه چیزش را روی این ساختمان گذاشت . خداوند او را به پاداش خیر ماجور بدارد ، بنام او معروف شد . مدرسه حقانی تاسیس شد و این برنامه در آنجا اجرا شد و در این مدارس باز مقداری از وقت میگذشت و صرف میشد .
در سال 1341 که انقلاب اسلامی با رهبری امام و رهبری روحانیت و شرکت فعال روحانیت نقطه عطفی در تلاشهای انقلابی مسلمانان ایران بوجود آورده بود ، در این جریانها حضور داشتم تا اینکه در همان سالها ما در قم به مناسبت تقویت پیوند دانش آموز و فرهنگی و دانشجو و طلبه به ایجاد کانون دانش آموزان قم دست زدیم و مسئولیت مستقیم این کار را برادر و همکار و دوست عزیزم مرحوم شهید دکتر مفتح بدست گرفتند . بسیار جلسات جالبی بود ، در هر هفته یکی از ما سخنرانی میکردیم و دوستانی از تهران میآمدند ، گاهی مرحوم مطهری و گاهی دیگران ، مدرسین قم میآمدند در یک مسجد و در یک جلسه طلبه و دانش آموز و دانشجو و فرهنگی همه دور هم مینشستند و این در حقیقت نمونه دیگری بود از تلاش برای پیوند دانشجو و روحانی و این بار در رابطه با مبارزات و در رابطه با رشد دادن و گسترش دادن به فرهنگ مبارزه و اسلام . این تلاشها و کوششها بر رژیم گران آمد و در زمستان سال 42 من را ناچار کردند که از قم خارج بشوم و به تهران بیایم .
سال 42 به تهران آمدم و در ادامه کارها با گروههای مبارز از نزدیک رابطه برقرار کردیم . با جمعیت هیئتهای موتلفه رابطه فعال و سازمان یافتهای داشتیم و در همین جمعیتها بود که به پیشنهاد شورای مرکزی اینها ، امام یک گروه چهار نفری بعنوان شورای فقهی و سیاسی این جمعیتها تعیین کردند ، ( مرحوم آقای مطهری ، بنده آقای انواری و آقای مولائی ) این فعالیتها ادامه داشت . در همان سالها به فکر این افتادیم که با دوستان این کتابها و برنامه تعلیمات دینی مدارس را که امکانی برای تغییرش فراهم آمده بود تغییر بدهیم .
دور از دخالت دستگاههای جهنمی رژیم ، در جلساتی توانستیم این کار را پایه گذاری کنیم و پایه برنامه جدید و کتابهای جدید تعلیمات دینی را با آقای دکتر باهنر و آقای دکتر غفوری و آقای برقعی و بعضی از دوستان ، آقای رضی شیرازی که مدت کمی با ما همکاری داشتند و بعضی دیگر مانند مرحوم آقای روزبه که خیلی نقش مؤثری داشتند ، با همکاری اینها پایههای این برنامه فراهم شد . مقداری از کارهائی را که فراموش کردم بگویم ، سال 1341 اگر اشتباه نکرده باشم 41 یا اوائل 42 ، در یک جشن مبعث که دانشجویان دانشگاه تهران در امیر آباد در سال غذاخوری برگزار کرده بودند ، دعوت کردند که من در آن روز مبعث سخنرانی کنم . در این سخنرانی موضوعی را من مطرح کردم بعنوان : ً مبارزه با تحریف یکی از هدفهای بعثت است ً و در این سخنرانی طرح یک کار تحقیقاتی اسلامی را ارائه کردم که آن سخنرانی بعدها در مکتب تشیع چاپ شد . مرحوم حنیف نژاد و چند تای دیگر از دانشجویان که برای این دعوت به قم آمده بودند و عدهای دیگر از طلاب جوان که باز آنجا بودند ، اینها اصرار کردند که این کار تحقیقاتی آغاز بشود . در پائیز همان سال ما کار تحقیقاتی را آغاز کردیم و با شرکت عدهای از فضلا در زمینه حکومت در اسلام ، ما همواره به مسئله سامان دادن به اندیشه حکومت اسلامی و مشخص کردن نظام اسلامی علاقمند بودیم و اینرا بصورت یک کار تحقیقاتی آغاز کردیم . این کارهای مختلف بود که به حکومت گران آمد و من را ناچار کردند به تهران بیایم و در تهران آن همکاری را با قم ادامه میدادیم . بعد از چند ماه فشار دستگاه کم شد ، باز گاهی آمد و شد میکردیم ، هم برای مدرسه حقانی و هم برای همین جلسات حکومت در اسلام که البته بعدها ساواک اینها را گرفت و دوستان ما را تار و مار کرد .
در سال 1343 که تهران بودم و سخت مشغول این برنامههای گوناگون ، مسلمانهای هامبورگ به مناسبت مسجد هامبورگ که بنیان گزارش روحانیت بود که به دست مرحوم آیت الله بروجردی بنیان گذارده شده بود ، فشار آورده بودند به مراجع که چون مرحوم محققی آمده بودند به ایران باید یک نفر روحانی به آنجا برود . این فشارها متوجه آیت الله میلانی و آیت الله خوانساری شده بود و آیت الله حائری و آیت الله میلانی به بنده اصرار کردند که باید بروید به آنجا .
آقایان دیگر هم اصرار میکردند ، از طرفی دیگر چون شاخه نظامی هیئتهای موتلفه تصویب کرده بودند که منصور را اعدام کنند و بعد از اعلام انقلابی منصور پرونده دنبال شد و اسم بنده هم در آن پرونده بود ، دوستان فکر میکردند که به یک صورتی من را از ایران خارج کنند و در خارج مشغول فعالیتهائی باشم . وقتی این دعوت پیش آمد بنظر دوستان رسید که این کار خوبی است و زمینه خوبی است که بروید و آنجا مشغول فعالیت بشوید . البته خود من ترجیح میدادم که در ایران بمانم ، میگفتم که هر مشکلی که پیش بیاید اشکالی ندارد ولی در جمع دوستان میپذیرفتند که بروم خارج بهتر است . مشکل من گذرنامه بود که به من نمیدادند ولی دوستان گفتند از طریق آیت الله خوانساری میشود گذرنامه را گرفت و در آن موقع این گونه کارها از طریق ایشان حل میشد و آیت الله خوانساری اقدام کردند و گذرنامه را گرفتند . به اینطریق مشکل گذرنامه حل شد و در رابطه با این آقایان مراجع ، بخصوص آیت الله میلانی به هامبورگ رفتم . دشواری کار من این بود که از این فعالیتهائی که اینجا داشتیم دور میشدم و این برای من سنگین بود و تصمیم این بود که مدت کوتاهی آنجا بمانم و کار آنجا که سامان گرفت بلکه برگردم ، ولی در آنجا احساس کردم که دانشجویان سخت محتاج هستند به یک نوع تشکیلات ، تشکیلات اسلامی ، چون جوانهای عزیز ما از ایران ، خیلیشان با علاقه به اسلام میآمدند و کنفدراسیون و سازمانهای الحادی چپ و راست این جوانها را منحرف و اغوا میکردند . با همت چند تن از جوانهای مسلمانی که در اتحادیه دانشجویان مسلمان در اروپا بودند که با برادران عرب و پاکستانی و هندی و آفریقائی و غیره کار میکردند و بعضی از آنها هم در این سازمانهای دانشجوئی ایرانی هم بودند ، هسته اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان آنجارا بوجود آوردیم . مرکز اسلامی گروه هامبورگ سامان گرفت . فعالیتهائی برای شناساندن اسلام به اروپائیها داشتیم و فعالیتهائی برای شناساندن اسلام انقلابی به نسل جوانمان داشتیم .
بیش از 5 سال آنجا بودم ، که در طی این 5 سال سفری به حج مشرف شدم سفری به سوریه ، لبنان و آمدم به ترکیه برای بازدید از فعالیتهای اسلامی آنجا و تجدید عهد با دوستان مخصوصاً برادر عزیزمان آقای صدر ( امام موسی صدر ) و امیدوارم هر کجا که هست مورد رحمت خداوند باشد و انشاء الله به آغوش جامعهمان باز گردد و سفری هم به عراق آمدم و به خدمت امام رفتم در سال 1348 و به هر حال کارهای آنجا سروسامان گرفت و در سال 1349 به ایران برای یک مسافرت آمدم اما مطمئن بودم که با این آمدن امکان بازگشتم کم است ، ضرورتهائی ایجاب میکرد از نظر ضرورتهای شخصی که حتما سفری به ایران بیایم . به ایران آمدم و همانطور که پیش بینی میکردم مانع بازگشت من شدند . در اینجا مدتی کارهای آزاد داشتم که باز مجددا قرار شد کار برنامه ریزی و تهیه کتابها را دنبال کنیم . و این کار را دنبال کردیم و همچنین فعالیتهای علمی را در قرم و در رابطه با مدرسه حقانی ، فعالیتهای تحقیقاتی گستردهای را با همکاری آقای مهدوی کنی و آقای موسوی اردبیلی و مرحوم مفتح و عدهای دیگر از دوستان شروع کردیم ، بعد مسئله تشکیل روحانیت مبارز و همکاری با مبارزات بخشی از وقت ما را گرفت . تا اینکه در سال 1355 هستههائی برای کارهای تشکیلاتی به وجود آوردیم و در سال 1356-1357 روحانیت مبارز شکل گرفت و در همان سالها در صدد ایجاد تشکیلات گسترده مخفی یا نیمه مخفی و نیمه علنی بعنوان یک حزب و یک تشکیلات سیاسی بودیم و در این فعالیتها دوستان مختلف همیشه با هم بودیم .
در سال 56 که مسائل مبارزاتی اوج گرفت ، همه نیروها را متمرکز کردیم و در این بخش و بحمدالله باشرکت فعال همه برادران روحانی در راهپیمائی و مبارزات به پیروزی رسید . البته این را باز فراموش کردم بگویم از سال 50 من یک جلسه تفسیر قرآنی را آغاز کردم که روزهای شنبه بعنوان مکتب قرآن ، مرکزی بود برای تجمع عدهای از جوانان فعال از برادرها و خواهرها ، در این اواخر حدود 400 الی 500 نفر شرکت میکردند . کلاس سازندهای بود ، در سال 54 به مناسبت جریانهای این جلسه و فعالیتهای دیگر که در رابطه با خارج داشتیم ، ساواک ، کمیته مرا دستگیر کرد . چند روزی در کمیته مرکزی بودم که بعد با کارهائی که قبلا کرده بودیم که برگهای زیاد به دست دشمن نیافتد ، توانستیم از دست آنها خلاص شویم . البته قبلا مکرر ساواک من را خواسته بود . قبل از مسافرتم و بعد از مسافرتم ، ولی در آن نوبتها بازداشتها موقت و چند ساعته بود . این بار چند روز در کمیته بودم و آزاد شدم ، دیگر آن جلسه تفسیر را نتوانستیم ادامه بدهیم تا در سال 57 بار دیگر به مناسبت فعالیت و نقشی که در این برنامههای مبارزاتی و راهپیمائیها داشتیم در عاشورا چند روزی مرا دستگیر کردند و به اوین و بعد به کمیته بردند و باز آزاد شدم .
و به فعالیتها ادامه دادم تا سفر امام به پاریس . بعد از رفتن امام به پاریس چند روزی خدمت ایشان رفتیم و هسته شورای انقلاب تشکیل شد یا نظرهای ارشادی که امام داشتند و دستوری که ایشان دادند شورای انقلاب ، اول هسته اصلیاش مرکب بود از آقای مطهری و آقای هاشمی رفسنجانی و آقای موسوی اردبیلی و آقای باهنر و بنده ، بعدها آقای مهدوی کنی اضافه شدند . بعد آقای خامنهای و مرحوم آیت الله طالقانی و آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی و عده دیگر آنها هم اضافه شدند تا بازگشت امام به ایران ، فکر میکنم که دیگر از بازگشت امام به ایران به اینطرف ، فراوان در نوشتهها گفته شده که دیگر حاجتی نباشد که در بارهاش صحبت کنیم .
و اما خانواده ما سه فرزند داشت که من و دو خواهر هستیم و هم اکنون هر دو خواهرم هستند . ولی پدرم در سال 1341 به رحمت ایزدی پیوست و مادرم هنوز در قید حیات است . مرگ پدر در زندگی ماجز یک تاثیر عاطفی و یک مقدار بار مسئولیت مادر و خواهر تاثیر دیگری نداشت ، تاثیر شکنندهای نداشت ، البته از نظر عاطفی بسیار ناراحت شدم ولی چنان نبود که در شیوه زندگی من تاثیر بگذارد و آن موقع من ازدواج کرده و دارای فرزند هم بودم .
در اردیبهشت سال 1331 با یکی از بستگانم ازدواج کردم . او هم از یک خانواده روحانی است و ثمره ازدواجمان تا امروز ، 29 سال زندگی مشترک با سختیها و آسایشها و تلخیها و شادیها ( چون همسر من همه جا همراه من بوده در خارج همینطور ، در اینجا همینطور ) چهار فرزند ، دو پسر ودو دختر میباشد .
بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل شورای انقلاب شهید بهشتی یکی از مؤثرترین و فعالترین و با استقامت ترین افراد شورای انقلاب بودند و نیز را رای مردم تهران به مجلس خبرگان راه یافت و همچنین از سوی امام امت به رئیس دیوان عالی کشور برگزیده شد .
شهید بهشتی همچنین با تعدادی از افراد مؤمن و معتقد ، حزب جمهوری اسلامی ایران را تاسیس نمودند و ایشان را به دبیر کل حزب برگزیدند و تا لحظه شهادت در این سمت بودند .
یادش گرامی و راهش پررهرو باد