وصیت نامه پاسدار مهدی زین الدین
بسمه تعالی
در این وصیت نامه فقط مقدار بدهکاری و بستانکارها را جهت مشخص شدن برای بازماندگان و پیگیری آنها می نویسم به انضمام ماسائل شرعی .
1- مسائل شرعی
الف) نماز: به نظرم نمی آید نمازی بدهکار باشم ولی مواقعی از اوان ممکن است صحیح نخوانده باشم لذا از یک سال نماز ضروری است خوانده شود.
ب) روزه: تعداد 190 روزه قرضی دارم و نتوانسته ا م بگیرم
پ) خمس: 35 هزار ریال به دفتر آیت الله پسندیده بدهکارم
ت ) حق الناس : وای از آتش جهنم و عالم برزخ، خداوند عالم بصیر است .
2- مادیات
الف) بدهکاری ها
1- مبلغ 60 هزار ریال به صندوق طرح و عملیات ستاد مرکزی بدهکارم البته قبض مبلغ 200 هزار ریال است ولی مبلغ 60 هزار ریال بدهی بنده است و 70 هزار ریال بدهی برادر شهید علی پور فرمانده نیروی زمینی سپاه و 70 هزار ریال بدهی برادر مهدی کیانی که رشید او را می شناسد.
2- وام یک میلیون ریالی از ستاد منطقه یک گرفته ام که ماهیانه بیست هزار ریال باید بدهم از این مبلغ 1750 تومان حق مسکن را سپاه می دهد و 250 تومان از حقوقم کسر نمایند.
3- 5 هزار ریال به آقای مهجور( ستاد لشگر) پول نقد بدهکارم پرداخت شد توسط درگاهی
ب) بستانکاری ها:
1- مبلغ 75 هزار ریال رهن منزل که به آقای رحمان توفیقی جهت منزل مسکونی داده بودم طلبکارم این منزل را به مدت یک سال اجاره نمودم به اتفاق آقای رحمان توفیقی که ما در طبقه بالا ورحمان در طبقه پایین زندگی می کردیم و ظاهرا شهید حسن باقری از طریق آقای استادان منزل را از شخصی به نام معاضدی( صاحب اصلی خانه ) اجاره کرده بودند ولی نامبرده یک سال است که مبلغ فوق را مستردد ننموده است.
2-مقداری پول هم که مبلغ آن را نمی دانم ( یادم نیست ) دست پدرم داشته ام و مقداری هم مجددا به پدرم داده ام جهت بدهی های پدرم برای خانه ای که خریده بود تا ما در آن زندگی کنیم ولی خانه متعلق به پدرم می باشد و من فقط مبلغ فوق و یکصد هزار تومان وام مندرج در بند « 2 » بدهکاری ها را از مبلغ 730 هزار تومان وجه بابت خانه مسکونی که پدرم خریده بوده است را داده ام که در صورت مرگ من و فروش خانه مستدعی است باقی مانده را به سپاه برگردانده و طلبکاری من از پدرم را به همسر و فرزندم بدهید و باقی مانده پول خانه هم طبیعتا به پدرم می رسد.
مطلب دیگری به نظرم نمی رسد. اگر کسی مراجعه کرد با توجه به وضعیت من اقدام نمایند.
مهدی زین الدین
13/1/63
بر موج خاطرات
زمین و آسمان پر جمعیت
بی دوست
از هنگامی که حکم ماموریت را به دستم دادند دیگر دل توی دلم نبود. احساس عجیبی داشتم؛ حالتی مابین دلهره و اشتیاق.
نمی دانستم باید خوشحال باشم یا نگران. پس با تردید و تامل روی به منطقه مورد ماموریت نهادم. بعد از سه روز سرگردانی در بیابانهای « عین خوش» ، « دشت عباس » و « رقابیه» به ارتفاعات « میشداغ » رسیدم.
دیگر رمقی در زانوانم نمانده بود. نشستم و نفسی تازه کردم، و در سکوت دشت به آینده مبهم خویش خیره شدم. دوباره و چند باره صحنه رو به رو شدن با فرمانده لشگر را در خیالم مرور کردم. گاه بر خودم و بر این تقلای بی سرانجام می خندیدم و باز من بودم وراهی صعب که در انتظار گامهای خسته ام خمیازه می کشید.
سرم داغ شده بود. پشتم تیر می کشید و چشمانم از هرم آفتاب می سوخت که از ارتفاعات نفسگیر میشداغ نیز گذشتم. حالا به دشت وسیع و پر دامنه دیگری رسیده بودم که انتهایش را جنگل امغر» هاشور می زد؛ درست در خط مرزی ایران و عراق .
همین طور که محو تماشای این منظره چشم نواز بودم، در گوشه ای از دشت، چشمم به چادرهای افراشته قامتی افتاد که گویی با درختان آن جنگل عظیم در ایستادگی رقابت داشتند. چادرهایی صمیمی و تو در تو. بی اختیار به یاد روز عاشورا افتادم، به یاد خیمه های غریبی که بر ساحل فرات در حصار نیزه ها، عطش را له له م زدند. آه، خدای من! بالاخره رسیدم؛ لشگر 17 علی بن ابی طالب ( ع) !
شوقمند و بی قرار سرازیر شدم، و بی آنکه برای آخرین بار درس دیدار با فرمانده لشگر را مرور کنم، خود را همسایه آن چادرهای سربلند یافتم. از پیری جوانبخت که برف گذشت ایام و نور ایمان بر نورانیت چهره اش افزوده بود سراغ ستاد فرماندهی و مهدی زین الدین را گرفتم.
او، مهربان در آغوش کشید و پدرانه نوازشم نمود. و آن گاه که از ماموریتم مطلع شد، تا چادر فرماندهی همراهیم کرد و خود بازگشت.
آقا مهدی در میانه چادر ایستاده بود، نگاهش که به نگاهم نشست، سلام کردم و گفتم: آسودی هستم. مسوول جدید تبلیغات ... ! هنوز ته مانده سخنم را مزمزه می کردم که شهید زین الدین، شیرین، لبخندی زد و رو به شهید اسماعیل صادقی کرد وگفت : به به ! این هم از تبلیغات، حالا خیالت راحت شد؟!
بعد خود به پیشوازم آمد. دستم را به گرمی فشرد و در کنار خودنشاند. چه احساس خوشی داشتم. انگار رگ و ریشه خستگی و دلهره از دل و جانم کنده شده بود، با همان اولین لبند آقا مهدی او آنقدر صمیمی با من شروع کرد به خوش و بش که من از همان لحظه آغازین دیدار، شیفته خلق کریمش شدم.
ادب و اخلاص وایمانش چنان مرا گرفت که در دل با خود عهد بستم، تا هستم هر روز کودک دل را به درس آدابش بنشانم و از سایه سار صفایش یک لحظه غافل نمانم.
در دلم بود
که بی دوست نمانم هرگز
چه توان کرد
که سعی من و دل
باطل بود!
اسلحه و تسبیح
حسین رجب زاده
قبل از شروع عملیات والفجر چهار عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن، چادرها را سرپا کردیم. شبی برادر زین الدین با یکی دو تای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره ها به خوبی تشخیص داده نمی شد. بالاخره بیدار شدم. رفتم سرپست .
مدتی گذشت . خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی که می گویند شیرینی یک چرت خوابیدن در آن با کیف یک عمر بیداری برابری می کند؛ یعنی ساعت دو تا چهار نیمه شب!
لحظات به کندی می گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ « ناصری » که باید پست بعدی را تحویل می گرفت. تکانش دادم . بیدار که شد، گفتم: « ناصری! نوبت توست ، برو سر پست !»
بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم.
چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم می دهد.
- رجب زاده! رجب زاده!
- به زحمت چشم باز کردم.
- ها .... چیه ؟!
ناصری سراسیمه گفت:
- کی سر پسته ؟!
- مگه خودت نیستی؟!
- نه! تو که بیدارم نکردی!
با تعجب گفتم: «پس اون کی بود که بیدارش کردم؟! »
ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: « فرمانده لشگر !»
حسابی گیج شده بودم. بلند شدم، نشستم.
- جدی میگی؟!
- آره!
چشمانم بشدت می سوخت. با نا باوری از چادر زدیم بیرون. راست می گفت . خود آقا مهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می گفت. تا متوجه مان شد، سلام کرد. زبانمان از جالت بند آمده و بود. ناصری اصرار کرد اسلحه را ازش بگیرد. نپذیرفت. گفت : « من کار دارم،می خواهم اینجا باشم! »
مثل پدری مهربان نواختمان و فرستاد سمت چادر. بعد خودش تا اذان صبح به جای ناصری پست داد.
لوح محفوظ الهی
سردار رحیم صفوی
ایشان انسان بسیار دقیق و متعصبی بود و تا اطمینان نداشت که شایستگی و لیاقت، هم در بعد ایمان و اعتقاد و هم در بعد داشتن توانایی آن مسوولیت در شخص وجود دارد یا نه، به کسی مسوولیت واگذار نمی کرد. ایشان اعتقاد داشت آن فرمانده گردانی که جان سیصد نفر سپاهی و بسیجی را به وی می دهند، باید این توانایی را داشته باشد که این گردان را چگونه در عملیات شرکت دهد که بیشترین پیروزی را به دست آورده و کمترین شهید را بدهد. ایشان در انتخاب مسوولین لشگر عنایت و دقت بسیار داشت و جوانب مختلف کار را می سنجید.
شهید زین الدین یک انسان خود ساخته بود، ایشان واقعا قبل ا ز اینکه لشگر 17 را بسازد، خودش را ساخته بود. انصافا یک انسان متقی بود. یک انسانی که خداوند او را هدایت کرده بود و با آن حالت تعبد و پیوستگی که با خدا داشت، واقعا ما را تحت تاثیر قرار می داد.
روزی امام بزرگوار در جلسه ای به ما فرمودند که اسما شهدای شما از قبل در لوح محفوظ الهی ثبت شده ا ست که اینان خواهند آمد و از اسلام و قرآن دفاع خواهند کرد.
و بحق که شهید زین الدین از جمله افرادی بود که خداوند ایشان را انتخاب کرده بود که در این مقطع از تاریخ اسلام و حکومت اسلامی بیاید و این گونه از ملت مظلوم ما دفاع کند و ایشان را در بیرون راندن دشمنان از خاک میهن اسلامی یاری کرده و در نهایت به رضای خداوند تن داده و پاداش خود را به صورت شهادت از خداوند دریافت